و ییبویی رو تماشا کرد که با موهایی بهم ریخته و چشمایی پف دار به طرفش دوید و در آغوشش فرو رفت و همزمان با اینکار غر زد:
باورم نمیشه که بالاخره برگشتی!
بالاخره تموم شد ؟!
دیگه برنمیگردی ... درسته؟!
از این به بعد همینجا می مونی؟ !هایکوان با خنده تنشو به خودش فشار داد و جواب داد:
آره ... آره !
دیگه تموم شد دی دی عزیزم!
دیگه پیشت می مونم!کمی بعد لباس پوشیده و مرتب در کنار ییبو به
طبقه ی پایین رفت ، با کنجکاوی نگاهی به اطراف انداخت و ازش پرسید:
کجاست؟!ییبو با آرامش روی کاناپه ی راحتی ولو شد ، اَبرویی بالا انداخت و پرسید:
کی؟!هایکوان با اخم نگاش کرد و ازش پرسید:
باورم نمیشه ... چطور تونستی هیچی در موردش بهم نگی؟!
اونم یه سال تموم؟!و ییبو با اخم بهش خیره شد و جواب داد:
میدونی چند بار باهات تماس گرفتم و جواب ندادی؟! میدونی چند بار واست پیام گذاشتم ؟!
این تویی که باید توبیخ بشی نه من!هایکوان با خنده سرشو تکون داد و گفت:
اوه دی دی ...
منو ببخش !
باور کن پایان نامه ی وحشتناک و پر دردسری داشتم!
ساعتای طولانی توی آزمایشگاه کار میکردم و گاهی یکی دو روز تموم همونجا می موندم !باورت نمیشه یه جهنم واقعی بود ...
حتی گاهی هفته های متوالی بین دانشکده و کارخونه میچرخیدم و شبا به زحمت واسه ی خواب به تختخوابم میرسیدم!
واقعا وحشتناک بود ...باور کن!اما هیچکدوم از اینا نمیتونست مانعی برای گفتن و شنیدن این خبر فوق العاده باشه !
پس ...
مطمعنم که تو عمدا نخواستی بهم بگی، درسته؟!و ییبو که دیگه دلیلی برای پنهانکاری بیشتر نداشت، با نیشخند شونه شو بالا انداخت و با آرامش جواب داد:
آره ...
چون از دستت عصبانی بودم ، عمدا بهت نگفتم!هایکوان با خنده کنارش نشست، موهای نرم و لَختشو بهم ریخت و با شنیدن صدای اعتراضش جواب داد:
باشه... باشه دی دی !
همش تقصیر منه و من متاسفم!اما هنوز ییبو حرفی نزده بود که صدای گفتگوی دونفر و ورود تند و پرشتاب کسی به داخل سالن باعث شد هر دو به طرف در ورودی سالن بچرخند و با تعجب بهش خیره بشن!
فی که با سر و صدا وارد سالن شده بود با خنده و فریاد ادامه داد:
ییبوووو...
تو رو خدا منو از دست این نامزد دیوونه ات نجات بده!و از اونجایی که همزمان با این حرف در ورودی رو با هر دو دست و یه پاش محکم نگهداشته بود تا مانع از ورود جان بشه، هنوز به خودش نیومده و متوجه حضور یه فرد غریبه در کنار ییبو نشده بود!
و همزمان با این بلبشو صدای معترض جان هم از پشت در بگوشش میرسید که میگفت :
آفی ...
بهتره با زبون خوش بری کنار و کار خودتو سختتر نکنی ...
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...