در تمام مدتی که به سمت شرکت میرفت ، کاملا آشفته و بهم ریخته بود و اصلا نمیدونست افکارشو جمع و جور کنه!
و به محض رسیدن به شرکت با عجله وارد آسانسور شد و خودشو به دفتر مادرش رسوند، به سراغ منشی مادرش رفت و ازش خواست تا حضورشو اطلاع بده!
منشی بیچاره که از این دیدار غیرمنتظره بشدت جا خورده بود ، با عجله جواب داد :
متاسفم قربان ... رئیس جلسه دارن ...
و باید برای دیدنشون کمی صبر کنید!اما جان که کاملاً عصبانی و آشفته بود ، بدون اینکه به حرفای اون دختر توجهی بکنه، به طرف در اتاق مادرش رفت...
منشی بیچاره دستپاچه از جاش پرید و سعی کرد مانع از ورودش بشه ، اما جان سریعتر عمل کرد ، در اتاقو با شدت باز کرد ، با عجله وارد اتاق شد و به طرف میز مادرش رفت!
مادر که به همراه سه نفر از اعضای شرکت دور میز جلسه نشسته و در حال صحبت بودند ، با دیدن جان با تعجب بهش خیره شد و با اخم ازش پرسید:
اینجا چه خبره؟!جان بدون اینکه اهمیتی به حضور اون سه نفر بده ، برگه های توی دستشو روی میز مادر کوبید و گفت:
منم میخوام همینو بفهمم...
اینا چیه؟
و با اخم و عصبانیت فراوان به چهره بهت زده ی مادر نگاه کرد!مادر که از شرایط غیرعادی جان کاملاً جا خورده بود، نیم نگاهی به برگه های روی میزش انداخت و با دیدن متن برگه ها بلافاصله متوجه شد که چی شده ، نفس عمیقی گرفت و با صدایی آهسته بهش گفت :
مساله خاصی نیست...
بهتره بیرون بمونی تا جلسه تموم بشه !
بعدا باهم حرف میزنیم ... باشه؟!اما جان که حالا کاملاً عصبانی و کلافه بنظر میرسید ، با عصبانیت صداشو بالا برد و فریاد کشید :
برام مهم نیست که جلسه دارید ...
میخوام همین حالا واسم توضیح بدین که این چیه؟!مادر با اخم بهش خیره شد و زیر لب با کلماتی شمرده جواب داد :
شیائو جان ...
بهتره مراقب کارهایی که میکنی باشی!
اینجا شرکت منه و تو حق نداری این جوری وارد شرکت بشی و نظم اینجا رو بهم بریزی!اما جان که واقعا کلافه تر و بی حوصله تر از اون بود که به تهدیداش اهمیتی بده، رو به اون سه نفر کرد و بهشون گفت:
ببخشید آقایون...
لطفا اینجا رو ترک کنید !
من باید با مادرم در مورد موضوع مهمی حرف بزنم!
پس لطفا جلسه تون رو به وقت دیگری موکول کنید!و با نگاهی که کاملا مصمم بنظر میرسید ، به سمت مادر چرخید و بهش خیره شد!
مادر هم با عصبانیت بهش خیره شد ...
برای چند لحظه سکوت عجیبی حاکم شد و هیچ صدایی بجز صدای نفسهای بلند اون دو نفر به گوش نرسید و در نهایت این مادر بود که نگاهشو چرخوند ، رو به کارمنداش کرد و با تاسف بهشون گفت:
متاسفم آقایون ...
اجازه بدید ادامه ی جلسه رو یه ساعت دیگه برگزار کنیم !
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...