_____اعتراف_____جان که تا اون لحظه بدون گفتن هیچ حرفی به فِی خیره شده بود، با دیدن قدمای لرزانی که به آرامی ازش دور میشدند، درد بدی توی قلبش احساس کرد و با ناامیدی تمام به بازوی ییبو چنگ زد و همزمان با صدایی ضعیف نالید :
نرو...
خواهش میکنم ... بمون !فِی برگشت و با دیدن صورت بیرنگ و لبای لرزان برادرش ، با تردید سرجاش ایستاد و با نگاهی مبهم بهش خیره شد!
و جان انگار که از همین مکث و تردید کوتاه خواهرش نیروی تازه ای گرفته بود ، به خودش جرات داد تا به حرفش ادامه بده و بهش گفت:
بزار واست توضیح بدم !
اینجوری ترکم نکن !فِی با نگاهی درمانده به چهره ی ناامید برادرش نگاه کرد و با دیدن اشکی که توی چشماش حلقه زده بود، بلافاصله سرشو پایین انداخت، لبشو گزید و به آهستگی جواب داد:
پایین منتظرتم ...
توی اتومبیلم منتظرتم !و با شنیدن صدای معترض ییبو ، اخم کرد و جواب داد:
راستش نگرانت بودم که از دیروز نیومدی دانشکده و به تماسام جواب ندادی !
اومده بودم مطمعن بشم که حالت خوبه !و با لبخندی غمگین ادامه داد:
که انگار اشتباه کردم و دلیلی برای نگرانی نبوده !
بعد به طرف در چرخید و ادامه داد:
گااا...
من پایین منتظرتم !با رفتن فِی ، جان هم از آغوش ییبو بیرون اومد ، با عجله به طرف اتاق خواب رفت تا لباس بپوشه و به صدای اعتراض ییبو که ازش میخواست ترکش نکنه، جواب داد:
بووو...
لطفا پول غذاها رو بده !تا وقتی ییبو پول پیک غذا رو تسویه کرد و به اتاق خوابشون رفت، جان لباساشو پوشیده و موهاشو مرتب کرده بود و دم در اتاق خواب با دیدن ییبو لبخند غمگینی تحویلش داد و بهش گفت:
باید باهاش حرف بزنم ...
نمیتونم همینجوری ولش کنم ...
باید همه چیو واسش توضیح بدم !و با دیدن نگاه مردّد ییبو جلوتر رفت، بوسه ی سبکی روی لباش گذاشت و ادامه داد:
نگران نباش ...
فِی به حرف من گوش میکنه !
ازش میخوام فعلا چیزی به مادرم نگه !
نگران نباش عزیزم !
زود برمیگردم !و با عجله از کنارش رد شد و از آپارتمان بیرون زد!
بلافاصله وارد آسانسور شد و با عجله به پارکینگ رفت!
با دیدن اتومبیل فِی که کمی دورتر پارک شده بود، نفس عمیقی گرفت و به طرفش رفت !فِی سرشو روی فرمون گذاشته بود و صورتش دیده نمیشد!
جان اتومبیلو دور زد و به طرف در جلویی رفت و به آرامی در رو باز کرد و سوار شد !فِی با شنیدن صدای در سرشو بالا برداشت و نگاش کرد !
و جان بعد از اینکه روی صندلی نشست و در رو بست، سرشو پایین انداخت و سکوت کرد !
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...