پارت ۲۳

631 188 197
                                    


_____اعتراف_____

جان که تا اون لحظه بدون گفتن هیچ حرفی به فِی خیره شده بود، با دیدن قدمای لرزانی که به آرامی ازش دور میشدند، درد بدی توی قلبش احساس کرد و با ناامیدی تمام به بازوی ییبو چنگ زد و همزمان با صدایی ضعیف نالید :
نرو...
خواهش میکنم ... بمون !

فِی برگشت و با دیدن صورت بیرنگ و لبای لرزان برادرش ، با تردید سرجاش ایستاد و با نگاهی مبهم بهش خیره شد!

و جان انگار که از همین مکث و تردید کوتاه خواهرش نیروی تازه ای گرفته بود ، به خودش جرات داد تا به حرفش ادامه بده و بهش گفت:
بزار واست توضیح بدم !
اینجوری ترکم نکن !

فِی با نگاهی درمانده به چهره ی ناامید برادرش نگاه کرد و با دیدن اشکی که توی چشماش حلقه زده بود، بلافاصله سرشو پایین انداخت، لبشو گزید و به آهستگی جواب داد:
پایین منتظرتم ...
توی اتومبیلم منتظرتم !

و با شنیدن صدای معترض ییبو ، اخم کرد و جواب داد:
راستش نگرانت بودم که از دیروز نیومدی دانشکده و به تماسام جواب ندادی !
اومده بودم مطمعن بشم که حالت خوبه !

و با لبخندی غمگین ادامه داد:
که انگار اشتباه کردم و دلیلی برای نگرانی نبوده !
بعد به طرف در چرخید و ادامه داد:
گااا...
من پایین منتظرتم !

با رفتن فِی ، جان هم از آغوش ییبو بیرون اومد ، با عجله به طرف اتاق خواب رفت تا لباس بپوشه و به صدای اعتراض ییبو که ازش میخواست ترکش نکنه، جواب داد:
بووو...
لطفا پول غذاها رو بده !

تا وقتی ییبو پول پیک غذا رو تسویه کرد و به اتاق خوابشون رفت، جان لباساشو پوشیده و موهاشو مرتب کرده بود و دم در اتاق خواب با دیدن ییبو لبخند غمگینی تحویلش داد و بهش گفت:
باید باهاش حرف بزنم ...
نمیتونم همینجوری ولش کنم ...
باید همه چیو واسش توضیح بدم !

و با دیدن نگاه مردّد ییبو جلوتر رفت، بوسه ی سبکی روی لباش گذاشت و ادامه داد:
نگران نباش ...
فِی به حرف من گوش میکنه !
ازش میخوام فعلا چیزی به مادرم نگه !
نگران نباش عزیزم !
زود برمیگردم !

و با عجله از کنارش رد شد و از آپارتمان بیرون زد!


بلافاصله وارد آسانسور شد و با عجله به پارکینگ رفت!
با دیدن اتومبیل فِی که کمی دورتر پارک شده بود، نفس عمیقی گرفت و به طرفش رفت !

فِی سرشو روی فرمون گذاشته بود و صورتش دیده نمیشد!
جان اتومبیلو دور زد و به طرف در جلویی رفت و به آرامی در رو باز کرد و سوار شد !

فِی با شنیدن صدای در سرشو بالا برداشت و نگاش کرد !

و جان بعد از اینکه روی صندلی نشست و در رو بست، سرشو پایین انداخت و سکوت کرد !

Forbidden loveWhere stories live. Discover now