_____عمارت وانگ ______بعد از اینکه نهارشونو تموم کردن، جان رو به ییبو کرد و بهش گفت:
بهتره منم با فی برگردم خونه و برای تدریس فردا آماده بشم !و ییبو که دیگه چاره ای نداشت ، به آرامی سرشو تکون داد و گفت :
باشه ...با رفتن جان و فی ، ییبو هم سوار اتومبیلش شد و به آپارتمانش برگشت !
البته همون شب بازم با جان تماس گرفت و برای مدتی طولانی باهاش صحبت کرد !
جان توی آتلیه بود که گوشیش زنگ خورد ، با دیدن اسم ییبو دست رنگیشو تمیز کرد و بلافاصله تماسشو جواب داد و برای مدتی طولانی باهم صحبت کردند!
در طی یکی دو روز بعدی ییبو به قولی که داده بود عمل کرد ، بیشتر وقتشو توی خونه گذروند و درس خوند و هر شب قبل از خواب با جان تماس گرفت و باهاش حرف زد و شب آخر بهش یادآوری کرد که برای عصر روز بعد بلیط گرفته و از جان خواست تا برای سفرشون آماده بشه !
و جان که هنوز در این مورد چیزی به مادر و فی نگفته بود، سرشو با تردید تکون داد و زیر لب جواب داد:
باشه ...
نگران نباش !صبح روز بعد و سر میز صبحونه رو به مادر کرد و بهش گفت:
من...
من قراره با یکی از دوستام چند روزی به سفر برم!مادر نیم نگاهی بهش کرد و زیر لب جواب داد:
بسیار خوب!
و بدون اینکه سوال دیگه ای ازش بپرسه سکوت کرد!جان که انتظار بیشتری هم نداشت، با نگاهی غمگین به بشقابش خیره شد و بقیه ی صبحونه شو در سکوتی آزار دهنده تموم کرد!
بعد از این مکالمه ی کوتاه ناخوشایند، مادر از پشت میز بلند شد و رو پیشخدمت کرد و بهش گفت:
لطفا یه قهوه واسم بیار به اتاق کارم !و بدون حرف دیگه ای از سالن غذاخوری بیرون رفت!
فِی که در تمام این مدت سکوت کرده بود، با رفتن مادر به طرف جان چرخید و با دیدن نگاه غمگینش لبخند کمرنگی زد و بهش گفت:
گاااا...
قراره کجا بری ؟!جان که با شنیدن سوال فی به خودش اومده بود، سرشو به آرامی تکون داد و زیر لب جواب داد:
لویانگ !فی با هیجان جواب داد:
خدای منننن!
راست میگی ؟!
میخوای با ییبو بری سفر ؟!و جان با نگاهی غمگین سرشو تکون داد و زیر لب جواب داد:
هوووم ...
اما این سفر بشدت منو نگران میکنه!فی با تعجب نگاش کرد و ازش پرسید:
چ...چرا ؟!
نکنه خانواده اش ...جان با تکون دادن سرش بلافاصله جواب داد:
اوه ...نهههه!
پدر بزرگ و مادر بزرگ ییبو از گرایشش خبر دارن و تاییدش کردن ...
حتی ... از اینکه ییبو با یه نفر قرار میزاره هم خبر دارن ، اما ...
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...