____متاسفم_____
با ورود به اتاق خواب به آرامی جلو رفت و تن بیحس همسرشو روی تختخواب گذاشت ، به چهره ی آروم بیحالش نگاه کرد و از دیدن چشمای خیس سرخرنگش قلبش گرفت ، لبشو گزید و سرشو پایین برد و
بوسه ای روی گونه اش گذاشت ...
خودشو کمی عقب کشید تا ازش فاصله بگیره که صدای آرومشو شنید بهش التماس میکرد:
کنارم بمون ...!و فقط همین حرف کافی بود تا به آرامی کنارش دراز بکشه...
دستشو جلو برد و ردّ اشک روی گونه شو با انگشتش پاک کرد و به آرامی ازش پرسید:
خوبی؟!و جان بدون هیچ حرفی پلکاشو روی هم گذاشت و آه کشید!
با شنیدن صدای آه دردناکش اخم باریکی بین ابروهای ییبو نشست و به چهره ی دردمند همسرش خیره شد ، شاید برای اولین بار کلماتو گم کرده بود ...
و درحالیکه ییبو سخت درگیر انتخاب کلماتی بود که بتونه به همسرش تسلی بده ، جان با نگاهی غمگین به چهره ی نگران همسرش خیره شد و به آرامی ازش پرسید:
چراااا...؟!
چرا هیچوقت اولویت هیچکسی نبودم بووو؟!و ییبو که از شنیدن این حرف بشدت غمگین شده بود، دستشو جلو برد، قطره ی اشکی رو که دوباره از
گوشه ی چشم همسرش جاری شده بود به انگشت گرفت و به آرامی لب زد:
متاسفم ...!و جان با لبخندی تلخ بهش نگاه کرد و زیر لب ادامه داد:
من همیشه تنها بودم ...
دوران کودکیمو به خوبی بیاد دارم ...
حتی تنهایی هم واژه ی خوبی برای توصیف اون زمان نیست!
من یه پسر بچه ی ترسیده ، تنها ، وحشتزده و غمگین بودم !
و حالا میفهمم پدر و مادرم هیچوقت منو به خاطر خودم دوست نداشتن ...و با لبخندی تلخ ادامه داد:
با اومدن فی ، زندگی تاریک من رنگ و رو گرفت!
فی برای من یه نور امید بود ...
دیدن نگاه گرم و کنجکاوش که همیشه بهم خیره میشد ، دستای تپل کوچولوش که همیشه توی دستای سردم گم میشد ، منو به زندگی امیدوار کرد!و اولین لبخندش ...
اولین قدمای کوچولوش ...
اولین کلماتی که گفت ، همش برای من بودن!و ...
تمام وجود منم برای اون بود!
من برادر بزرگترش ...
مادرش ...
پدرش ...
تنها همراه زندگیش ، تنها نقطه ی امن زندگیش بودم!وقتی پدرم ما رو ترک کرد ، من همش شیش سالم بود و فی فقط یه نوزاد کوچولو بود و هیچوقت پدرمونو به حد کافی ندید!
وجودشو حس نکرد و طبعا هیچوقت دلتنگش نشد!
و وقتی بزرگتر شد ، هیچوقت ازش حرف نزد و هیچوقت گِله ای نداشت که چرا پدری نداره !اما من به اندازه ی همون سالهای کوتاهی که کنارش بودم ، دلتنگش میشدم و همیشه توی دنیای کوچیک خودم مادرمو مقصر این جدایی میدونستم ...
اما حالا ...
امشب و با شنیدن حرفای پدرم واقعا سردرگم شدم!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...