بعد از رفتن خانه شیان و با وجود اینکه هر دو نفر دلشون میخواست به روال عادی برگردند، اما حس و حال بینشون دیگه به شکل قبلی نبود، جان بعد از شنیدن حرفای ییبو و بعد از اینکه مدتی توی آغوشش باقی موند، به آرامی خودشو عقب کشید و درحالیکه بطرف کانتر میرفت، بهش گفت:
بهتره شام بخوریم ...و ییبو که میدونست جان هنوزم با خودش درگیره و ته دلش یه کمی دلخوره، نفسشو با آه کوتاهی بیرون داد ، پشت سرش به راه افتاد و بهش گفت:
باشه ، بهتره اول شام بخوریم !بعد از صرف شامی که در سکوتی نسبی سپری شد، ییبو زودتر از جان به سالن برگشت، روی کاناپه ولو شد و در حالیکه ریموت تلویزیونو توی دستش گرفته بود، بهش گفت:
چطوره یه فیلم عاشقانه ببینیم؟!و جان هم با لبخند سرشو تکون داد، جلوتر رفت و با دیدن آغوش باز شده ی ییبو لبخندش عمیقتر شد، به نرمی در بین بازوهای بزرگ دوست پسرش خزید و بهش اجازه داد تا بازم با نوازش های گاه و بیگاهش آرومش کنه!
و خیلی زود هردو نفر در سکوتی آرامش بخش به صفحه ی تلویزیون خیره شدند و غرق تماشای فیلم شدند!
و پس از پایان فیلم تصمیم گرفتند به اتاق خواب برگردند!جان به بهانه ی مسواک زدن وارد سرویس بهداشتی شد ، نفس عمیقی گرفت و توی آینه به خودش خیره شد و با خودش تکرار کرد:
مهم نیست ...
همه چی تحت کنترله و لازم نیست برای همچین چیزی ناراحت باشی شیائو جان !اما انگار بعد از سالها اولین بار بود که با این وجهه از گرایش جنسیش روبرو میشد، سرشو تکون داد و زیر لب به خودش گفت:
احمق نشو ...
میدونی که ییبو دیوانه وار عاشقته ...
پس چه اهمیتی داره که نتونی مثل یه زن واسش مفید باشی ؟!
به حرف بقیه اهمیت نده و خودتو ناراحت نکن!
و با تکرار این حرف ، چشماشو بست ، نفس عمیقی گرفت و از سرویس بهداشتی خارج شد!با ورود به اتاق خواب ییبو رو دید که توی تختخواب دراز کشیده و بهش لبخند میزنه، جان هم لبخند زیبایی تحویلش داد، جلو رفت و در کنارش دراز کشید!
و ییبو که انگار منتظر همین لحظه بود، بلافاصله دستاشو دور تن جان حلقه کرد، سرشو جلوتر برد و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و بهش گفت:
میخوای حرف بزنیم ؟!جان به چشمای قهوه ای رنگ معشوقش نگاه کرد و بهش گفت :
هوووم ... !و زیر لب ادامه داد:
متاسفم که با فکرای عجیب و غریبم ناراحتت میکنم ...
میدونم که بهت قول دادم دیگه در این مورد حرف نزنم، اما نمیتونم از فکر حرفای خاله ات بیرون بیام!با انگشتای بلندش شروع به کشیدن خطوطی نامفهوم روی سینه ی دوست پسرش کرد و به آرامی ادامه داد:
میدونی تا امشب ، انگار فقط به خودمون دو تا فکر میکردم و فقط خودمونو میدیدم ، اما حالا ...
تصور اینکه تو وارث تمام اون ثروت و سرمایه هستی و ممکنه در آینده با افشای گرایش جنسیت از بقیه ی سهامدار ها و حتی کارمندای معمولی شرکتت واکنش بدی بگیری، منو ناراحت و نگران میکنه ...
و از طرفی میدونم که در این وضعیت وجود یه وارث چقدر واسه ی همه مهمه و ...
اینکه من هیچوقت نمیتونم این خواسته رو برآورده کنم ، بشدت آزارم میده !
کلافه شدم ، میدونم منطقی نیست...
اما از خودم و از شرایطی که توش هستم ، کلافه شدم!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...