____شوک_____
بعد از اتمام کلاس، جان بلافاصله کیفشو از روی میز برداشت و با گفتن اینکه
جلسه ی بعد میبینمتون،
از کلاس بیرون زد!
و ییبو که انگار از دقایقی قبل متوجه این وضعیت شده بود و آماده ی رفتن بود، بلافاصله پشت سرش از کلاس بیرون زد و با قدمهایی سریع به دنبالش به طبقه ی دوم رفت!جان در اتاقشو باز کرد، وارد اتاق شد و در و بست!
کیفشو روی میز کارش گذاشت و به طرف پنجره ی کوچیک اتاقش رفت و درحالیکه هوای ابری بیرونو تماشا میکرد، دستشو بالا برد و گره کراواتشو کمی شل کرد و نفسشو با صدا بیرون داد!
هنوز نفسش کاملا جا نیومده بود که ضربه ی آرومی به در خورد و باعث شد با عجله به طرف در برگرده و جواب بده:
بله؟!
بفرمایید!
در به آرامی باز شد و قامت ییبو توی چارچوب در نمایان شد ، با لبخندی کمرنگ نگاش کرد و به آرامی بهش گفت:
میتونم بیام داخل...؟!
جان که از دیدنش جا خورده بود، فقط بیصدا پلک زد و آب دهنشو بسختی قورت داد!
ییبو نیشخندی زد و به آرامی وارد اتاق شد ، در و پشت سرش بست و به در تکیه کرد و با نگاه داغش بهش خیره شد!
جان به آرامی خودشو به میزش رسوند، دست لرزانشو به لبه ی میز گرفت تا تعادلشو حفظ کنه و همزمان گلوشو صاف کرد و ادامه داد:
کاری داشتید آقای وانگ؟!ییبو با نیشخند سرتاپاشو نگاه کرد و سرشو به آرامی تکون داد و گفت:
آقای وانگگگ؟!و با خونسردی زیاد ادامه داد:
باشه...
باشهههه ...
دلت میخواد سر کار اینجوری صدام بزنی ؟!
ایرادی نداره؟!
و با لبخندی کمرنگ به سیبک لرزان گلوش خیره شد و ادامه داد: کار خاصی نداشتم .
فقط میخواستم از نزدیک ببینمت!
آخه...
چند روزی نیستم و ...
جان ناخواسته لب زد:
نیستی ...چرااا..؟!و بلافاصله لبشو گزید و به خودش لعنت فرستاد که نتونسته جلوی زبونشو بگیره!
ییبو با نیشخندی کمرنگ نگاش کرد و ادامه داد:
چیه؟!
نکنه تو ام دلتنگم میشی؟!
جان با اخم سرشو چرخوند و درحالیکه از شیشه ی پنجره بیرونو نگاه میکرد، ادامه داد:
نخیررر!
فقط نگران شدم ...
و با شنیدن صدای اووووه بلند ییبو چرخید و با تعجب نگاش کرد!
ییبو با خوشحالی لبخند زد و با کلماتی شمرده ، خیره به نگاه ماتش ،ادامه داد:
این خیلی بهتره ، میدونستی که
نگرانی خیلی مهمتر از دلتنگیه ، چون ثابت میکنه که طرفت واست خیلی مهمتر از این حرفاست!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...