روز بعد وکیل لین بنا به تصمیمی که گرفته شد، با مینگ شائو تماس گرفت و ازش خواست تا در اولین فرصت به دفترش بیاد!
مینگ شائو سعی کرد با عادی نشون دادن مشکلات بوجود اومده از وخامت اوضاع کم کنه، اما وکیل لین بلافاصله حرفشو قطع کرد و بهش گفت:
متاسفم آقای مینگ، اما تنها راه موجود گفتگوی مستقیمه، پس اگه میخوایین همه چی بی دردسر تموم بشه ، بهتره بیایید دفتر و رو در رو صحبت کنیم!و همونطوری که خاله شیان گفته بود، انگار مینگ شائو هنوزم چیزای زیادی داشت که میترسید از دستشون بده!
دو روز بعد به دفتر وکیل لین اومد و جناب وکیل تمام خواسته های خانم وانگ رو واسش بازگو کرد:
اینکه بی سر و صدا و با توافق دو طرفه طلاق بگیره!
اینکه تعهد بده هیچوقت مزاحم ییبو نمیشه!
اینکه هیچوقت حرفی از رابطه ی ییبو و جان نمیزنه!
و ...
برای همیشه پاشو از زندگی این خانواده بیرون میکشه!مینگ شائو باورش نمیشد که چی میشنوه!
برای دقایقی سکوت کرد و بعد با تردید جواب داد:
اما ...این واقعا زیاده رویه!
نمیتونم ...نمیتونم اینکارو بکنم !
باید باهاش حرف بزنم!
باید برم دیدنش و با خودش حرف بزنم !
و با گفتن این حرف از جاش بلند شد تا از اونجا بیرون بره!وکیل لین که انگار منتظر همچین واکنشی بود، بلافاصله صداش زد و بهش گفت:
بهتره اینکارو نکنید آقای مینگ!
موکل من هیچ تمایلی به دیدن شما ندارن!مینگ شائو که از شنیدن این حرف کلافه شده بود، با خشم به طرفش چرخید و با حرص فریاد زد:
نمیتونم اینجوری کنار بکشم!
اینجوری انگار فقط منم که باختم !
نمیتونم اینجوری ، بعد از سالها زندگی مشترک، با یه تعهد خشک و خالی کنار بکشم!وکیل لین که از شنیدن حرفای وقیحانه ی اون مرد کلافه شده بود، با تکون دادن سرش جواب داد:
خانم وانگ به روشنی تاکید کردند که تا روز دادگاه هیچ تماسی با شما نخواهند داشت!
و اینکه اگه شما این شرایطو قبول نکنید ، به دردسر خواهید افتاد!مینگ شائو با نگاهی درمانده خندید...
با پوزخندی که استیصال و درماندگیشو پشتش پنهان میکرد، سرشو تکون داد ، دوباره بهش نزدیک شد و با نگاهی سوالی ازش پرسید:
دردسر؟!وکیل لین با آرامش بهش خیره شد ، به پشتی صندلی گردانش تکیه زد و با کلماتی شمرده جواب داد:
بله دردسر ...
خانم وانگ گفتن اگه بدون سرو صدا و در کمال آرامش عقب نکشی، منم تلافی میکنم، درواقع گفتند:
قبل از هر کاری میرم به دانشگاهت
میرم سراغ رییست ...
حتی واسش ایمیل میزنم ...
و توی سایت دانشکده خبرشو پخش میکنم!
و اینجوری تمام آبرو و اعتبارتو نابود میکنم !تمام چیزی که سالها واسش تلاش کردی رو از بین میبرم و بعد از اینکار ریاست بخش علوم ،اولین چیزیه که مسلما از دست خواهی داد!
و مطمعن باش این تنها اولشه!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...