پارت ۱۰

782 207 169
                                    

____ترس _____

نگهبان که متوجه شد جان از جاش تکون نمیخوره ، با ترس جلوتر رفت و به آرامی ییبو رو صدا زد و وقتی هیچ جوابی نگرفت، دستشو جلوتر برد و نبض گردنشو چک کرد و با عجله به طرف جان چرخید و ادامه داد: زنده است...
حالش خوبه !

جان که انگار با شنیدن این حرف از خلسه ای تاریک بیرون اومده بود، با عجله جلو رفت، تنشو توی بغلش کشید و سرشو به سینه ی خودش تکیه داد و با عجله صداش زد:
ییبو ... تو رو خدا چشاتو وا کن !




دستشو جلو برد و با حس گرمای بیش از حد بدنش با وحشت ادامه داد:
اوه ..خدای من!
تنش داغه ، تب داره !
باید ... باید اورژانسو خبر کنیم !

مرد نگهبان که حالا در برابرشون نشسته بود، بلافاصله به اطرافش نگاه کرد و با دیدن تلفن خونه بسرعت به طرفش دوید و با اورژانس تماس گرفت!

ده دقیقه ی بعد مامورای اورژانس رسیده ، تبشو کنترل کرده و با کنترل سطح الکل خونش بهش داروی مناسب داده بودند!

مامور اورژانس رو به جان کرد که با نگرانی کنارش نشسته و دستشو توی دست لرزان خودش گرفته بود و بهش گفت:
نگران نباشید، یه تب عصبی بوده، تا چند ساعتی خوابه ، اما باید مراقب باشید که دوباره تب نکنه!

جان با شنیدن این حرف ، نفسی رو که برای مدتی طولانی توی سینه اش حبس شده بود، با صدای بلند بیرون داد و به آرامی لب زد:
اوه خدای من... !




و کمی بعد با رفتن مامورای اورژانس و نگهبان ساختمان، دوباره به اتاق خواب برگشت و کنار ییبویی که حالا با رنگی پریده و لبایی بیرنگ به خواب رفته بود نشست ، با ناراحتی نگاش کرد و زیر لب با خودش گفت:
آخه ... تو چته ؟!
چی باعث شده اینجوری حالت بد بشه؟!


مدتی طولانی همونجا کنارش موند، گاهی دستمال مرطوب روی پیشونیشو برمیداشت و توی ظرف آبی که کنارش بود خنکش میکرد و دوباره روی پیشونیش میزاشت ...

و نمیدونست چند دقیقه گذشت و چند بار اینکارو تکرار کرد تا بالاخره تبش کاملا پایین اومد و خودشم همونجا کنارش خوابش برد !




با حس سر درد بدی که داشت ، پلکای سنگینشو باز کرد و سعی کرد به یاد بیاره که کجاست و چی شده ، کمی سرشو چرخوند و با دیدن نیمرخ زیبای کسی که کنارش به خواب رفته بود، با تعجب خشکش زد!
و با خودش گفت:
دارم ... خواب ... میبینم ؟!

اما این تصویر، خیلی واقعیتر از اون بود که رویا باشه!

دستشو به آرامی تکون داد و با دیدن آستینی که تا شده و جای تزریق روی دستش که با چسب کوچیکی پوشیده شده بود، اخم باریکی بین ابروهاش نشست...

و هنوز کاملا همه چیو بیاد نیاورده بود که جان تکون کوچیکی خورد و پلکای لرزانشو باز کرد و با گیجی نگاش کرد !

Forbidden loveWhere stories live. Discover now