____ترس _____
نگهبان که متوجه شد جان از جاش تکون نمیخوره ، با ترس جلوتر رفت و به آرامی ییبو رو صدا زد و وقتی هیچ جوابی نگرفت، دستشو جلوتر برد و نبض گردنشو چک کرد و با عجله به طرف جان چرخید و ادامه داد: زنده است...
حالش خوبه !جان که انگار با شنیدن این حرف از خلسه ای تاریک بیرون اومده بود، با عجله جلو رفت، تنشو توی بغلش کشید و سرشو به سینه ی خودش تکیه داد و با عجله صداش زد:
ییبو ... تو رو خدا چشاتو وا کن !دستشو جلو برد و با حس گرمای بیش از حد بدنش با وحشت ادامه داد:
اوه ..خدای من!
تنش داغه ، تب داره !
باید ... باید اورژانسو خبر کنیم !مرد نگهبان که حالا در برابرشون نشسته بود، بلافاصله به اطرافش نگاه کرد و با دیدن تلفن خونه بسرعت به طرفش دوید و با اورژانس تماس گرفت!
ده دقیقه ی بعد مامورای اورژانس رسیده ، تبشو کنترل کرده و با کنترل سطح الکل خونش بهش داروی مناسب داده بودند!
مامور اورژانس رو به جان کرد که با نگرانی کنارش نشسته و دستشو توی دست لرزان خودش گرفته بود و بهش گفت:
نگران نباشید، یه تب عصبی بوده، تا چند ساعتی خوابه ، اما باید مراقب باشید که دوباره تب نکنه!جان با شنیدن این حرف ، نفسی رو که برای مدتی طولانی توی سینه اش حبس شده بود، با صدای بلند بیرون داد و به آرامی لب زد:
اوه خدای من... !و کمی بعد با رفتن مامورای اورژانس و نگهبان ساختمان، دوباره به اتاق خواب برگشت و کنار ییبویی که حالا با رنگی پریده و لبایی بیرنگ به خواب رفته بود نشست ، با ناراحتی نگاش کرد و زیر لب با خودش گفت:
آخه ... تو چته ؟!
چی باعث شده اینجوری حالت بد بشه؟!مدتی طولانی همونجا کنارش موند، گاهی دستمال مرطوب روی پیشونیشو برمیداشت و توی ظرف آبی که کنارش بود خنکش میکرد و دوباره روی پیشونیش میزاشت ...
و نمیدونست چند دقیقه گذشت و چند بار اینکارو تکرار کرد تا بالاخره تبش کاملا پایین اومد و خودشم همونجا کنارش خوابش برد !
با حس سر درد بدی که داشت ، پلکای سنگینشو باز کرد و سعی کرد به یاد بیاره که کجاست و چی شده ، کمی سرشو چرخوند و با دیدن نیمرخ زیبای کسی که کنارش به خواب رفته بود، با تعجب خشکش زد!
و با خودش گفت:
دارم ... خواب ... میبینم ؟!اما این تصویر، خیلی واقعیتر از اون بود که رویا باشه!
دستشو به آرامی تکون داد و با دیدن آستینی که تا شده و جای تزریق روی دستش که با چسب کوچیکی پوشیده شده بود، اخم باریکی بین ابروهاش نشست...
و هنوز کاملا همه چیو بیاد نیاورده بود که جان تکون کوچیکی خورد و پلکای لرزانشو باز کرد و با گیجی نگاش کرد !
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...