پارت ۳۵

553 182 285
                                    


Happy new year 2023🎅🎅🎅

سه ماه بعد:

بالاخره خانم شیائو قبول کرد که امضای این قرارداد تنها راهیه که واسش باقی مونده و چند روز بعد از حضور غافلگیر کننده ی ییبو در عمارت شیائو، از طریق وکلاش با وکیل شین تماس گرفت و قرارداد مورد نظر رو امضا کرد!

رابطه ی جان و ییبو بعد از اون قرار داد مخفیانه به سطح جدیدی رسید، ییبو حالا خوشحال بود که میتونه بخشی از اموال جان رو واسش حفظ کنه و جان بیخبر از همه جا خوشحال بود که میتونه راحتتر از قبل به دیدار ییبو بره یا باهاش قرار بزاره!

و خانم شیائو همون شب و با تهدید به اخراج ، دهن خدمتکارای عمارتشو چفت و بست زده بود تا چیزی در این مورد به بیرون درز نکنه!

و حالا سه ماه از اون روز میگذشت!
امتحانات پایان سال نزدیک بود و همگی بشدت درگیر بودند!
جان درگیر سوالات بی پایان دانشجوهاش و ییبو درگیر بازه ی فشرده ی امتحانی که فرصت نفس کشیدن رو هم ازش سلب میکرد!

بدبختانه با شروع امتحانات فرصت قرارهای
دونفره شون کمتر و کمتر هم میشد ...
و البته که ییبو همچنان اصرار داشت جان بازم بیشتر اوقاتشو توی آپارتمان اون بگذرونه، اما جان که بخوبی میدونست این قرارهای مثلا ساده به همین راحتی سپری نخواهند شد، با این درخواست لجوجانه ی دوست پسر شیطونش بشدت مخالفت کرده و بهش گفته بود بهتره تا پایان امتحانات تمام وقتشو صرف درساش کنه و به چیز دیگه ای فکر نکنه!

و بالاخره امتحانات اون ترم هم با تمام سختیاش به پایان رسید ..‌.
و جان که میخواست دوست پسر فوق العاده صبورشو با یه قرار عالی خوشحال کنه، عصر همون روز بهش پیام داد که امشب میخواد به دیدنش بیاد و اینکه میخواد سه شبانه روز  آینده رو کنارش بمونه!

و ییبو که از شنیدن این خبر بشدت هیجانزده شده بود، بلیط برگشت به لویانگ رو به تاریخ هفته ی بعد منتقل کرد و به پدر بزرگ خبر داد که دو سه روز بیشتر توی پکن می مونه! 

بلافاصله شروع به جمع و جور کردن آپارتمانش کرد و بعد از اینکار وارد حموم شد تا یه دوش کوچولو بگیره!
و البته که یادش نرفت تا سفارش شام بده و غذاهای مورد علاقه ی جان رو در اولویت بزاره!

تازه سرشب بود که جان از راه رسید، با دیدن ییبویی که دم در منتظر وایستاده و با دلتنگی فراوان بهش خیره شده بود، با عجله به طرفش دوید، با هیجان توی آغوشش فرو رفت و دستاشو دور تنش محکم کرد!

و ییبو هم بلافاصله جان رو به داخل آپارتمان کشید، در رو با پاش محکم کرد و درحالیکه تن جان رو همچنان بین بازوهاش محبوس کرده بود، با قدمهایی شلخته و عجولانه به طرف سالن پیش رفت و همزمان با اینکار لباشو روی پوست نرم و لطیف گردن معشوقش گذاشت و بوسه ی عمیقی نثارش کرد و با صدایی لرزان غر زد:
واوووو...
شیائو جااان...
داشتم از دلتنگیت میمردم!

Forbidden loveWhere stories live. Discover now