اعتراف :
صبح روز بعد با رخوت و سستی فراوان از خواب بیدار شد، سر درد بدی داشت و تمام بدنش سنگین بود، کلافه و بیحوصله توی تختش نشست و دستی توی موهای لخت نامرتبش کشید، تن سنگینشو به زحمت از تختخواب بیرون کشید و به طرف سرویس بهداشتی رفت،شاید یه دوش آب سرد میتونست کمی کمکش کنه!
لباساشو بزحمت از تنش کند و زیر دوش ایستاد و تنشو به بارش قطرات مداوم آب سرد سپرد و لرزش خفیفی تمام تنشو دربرگرفت!کمی بعد با چشمایی که هنوزم کاملا گیج و خسته بود ، به دستگاه قهوه ساز خیره شده و منتظر آماده شدن و پر شدن ماگ بزرگ سیاهرنگش بود!
با پرشدن ماگش ،اونو از زیر دستگاه برداشت و بوی خوش قهوه رو با نفسی عمیق بلعید و آه کشید!
ماگشو توی دستش گرفت و کنار پنجره ی اتاقش روی صندلی راحتی بزرگش ولو شد و نگاشو به هوای ابری بیرون دوخت!میدونست که فی هنوز برنگشته ، و هنوز یه هفته ای تا اتمام تعطیلات باقی مونده ، شاید اگه حضور ناخواسته و یهویی شوهر خاله اش نبود، اونم امروز و روزای بعد هم در عمارت وانگ چشماشو باز میکرد و چند روز دیرتر به پکن برمیگشت!
نفسشو با آه بلندی بیرون داد و سرشو تکون داد!
دیگه نباید به این اتفاق فکر میکرد، حالا که برگشته بود باید یه کاری میکرد و اوقات تنهاییشو به شکلی پر میکرد!نفس عمیقی گرفت و ماگشو دوباره به لباش نزدیک کرد و چند قلپ دیگه نوشید و چشماشو روی هم گذاشت تا به آرامش برسه!
یه ساعت گذشته بود، حالا سرحال تر از قبل بود و فکر و ذهنش آرومتر از قبل شده بود!
وکمی بعد با یادآوری اینکه جان به همراه خواهر و مادرش به سفر نرفته ، فکر تازه ای به ذهنش رسید!
با عجله از جاش بلند شد و لباس پوشید و شالگردنشو دور گردنش پیچید، سوییچشو برداشت و با عجله از آپارتمانش بیرون زد!با شتابی زیاد به طرف عمارت شیائو رانندگی میکرد و کاملا هیجانزده بود!
وقتی به دم در رسید و در زد، یکی از مستخدمین منزل بلافاصله دم آیفون اومد و با دیدن چهره ی ییبو با تعجب جواب داد:
آقای وانگ؟!ییبو اجازه نداد تا دختر مستخدم بیشتر حرف بزنه و ادامه داد:
با آقای شیائو کار دارم ، خونه هستن ؟!دختر مستخدم با تعجب سرشو تکون داد و گفت:
بله... بله قربان!
لطفا بفرمایید داخل !
و در رو واسش باز کرد!ییبو با عجله وارد شد و به طرف گلخونه براه افتاد!
هنوز در رو باز نکرده و وارد نشده بود که با شنیدن صدای جان، تپش قلبش بالاتر رفت:
آقای وانگ؟!
اتفاقی افتاده ؟!
خانم سون میگفت با من کار دارید؟!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...