_____هایکوان گا _____
بعد از رفتن هایکوان دوباره گوشیشو از روی میز برداشت و با جان تماس گرفت تا بهش یادآوری بکنه واسه ی شام از بیرون غذا بگیره و خودشو به دردسر نندازه و جان ضمن اینکه با لبخند با درخواستش مخالفت میکرد ، بهش گفت:
فعلا که دانشگاه تعطیله و اوقات فراغت بیشتری دارم ، ترجیح میدم خودم آشپزی کنم!
نگران نباش عزیزم ، میدونی که من عاشق آشپزیم و ازش لذت میبرم ، بویژه اگه برای اونایی باشه که دوسشون دارم!و در انتهای حرفاش بازم تاکید کرد که امشب زودتر به خونه برگرده و ییبو بازم بهش قول داد که قبل از اومدن فی خودشو میرسونه!
اما هی چی اونجوری که فکر میکرد پیش نرفت، درست بعد از قطع تماس جان ، این منشی لین بود که به اتاقش اومد و بهش خبر داد که یه جلسه ی فوری با مدیرای بخشای مختلف داره !
جلسه ای که برای ارائه ی خلاصه ی فعالیتای ماهانه ی شرکت برگزار میشه و از اونجایی که حالا ییبو رییس شرکته ، باید به جای هایکوآن در این جلسه حضور داشته باشه !
جلسه ای که با ارائه ی گزارشات ریز و درشت ماهیانه طولانی و طولانیتر شد و فقط وقتی به پایان رسید که هوا کم کم رو به تاریکی میرفت...!
و ییبو که اصلا باورش نمیشد در روز اول کارش با همچین شرایطی روبرو بشه ، بعد از پایان کار گروهی با عجله رو به منشی لین کرد و بهش گفت:
راننده مو خبر کن !
و بدون اینکه منتظر جوابش بمونه ، گوشیشو از روی میز قاپید و از اتاق کنفرانس خارج شد !با عجله وارد آسانسور شد و با رسیدن به پارکینگ با عجله سوار اتومبیلش شد و به راننده اش گفت:
با حداکثر سرعت برو خونه!با رسیدن به پارکینگ مجتمع با عجله از اتومبیل پیاده شد ، به راننده اش شب بخیر گفت و درحالیکه به طرف آسانسور میرفت ، زیر لب غر زد:
لعنتیی... حسابی دیر کردم!با رسیدن آسانسور به طبقه ی مورد نظر با عجله بیرون زد و به طرف تنها واحد موجود در اون طبقه رفت!
رمز در ورودی رو وارد کرد و همزمان با ورود به داخل آپارتمان با صدایی بلند اعلام کرد:
جان جان ... من اومدم عزیزمممم!و با عبور از راهروی ورودی و رسیدن به سالن اصلی با چهره ی اخم آلود جان روبرو شد که در کنار فی نشسته و با اخم بهش خیره شده بود ، با نگاهی پوزش خواهانه همونجا متوقف شد و بهش گفت:
متاسفم...
میدونم که خیلی دیر کردم ... متاسفم عزیزم !
اما تقصیر من نبود ...!
یه جلسه ی یهویی بود که نمیتونستم روز اول ازش دربرم !و با دیدن نگاه اخم آلود جان نفسشو حبس کرد و لباشو روی هم فشار داد!
فی که از دیدن واکنش با نمکش خنده اش گرفته بود ، با خنده سرشو تکون داد و زیر لب نجوا کنان غر زد:
گاااا... بسهههه...داری واقعا میترسونیش!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...