____اعتراف____مادر با دیدن نگاه مصمم جان به مبل کنار دیوار اشاره کرد و بهش گفت:
بشین ...
میشنوم حرفاتو!جان به آرامی روی مبل نشست ، انگشتاشو توی هم گره زد و سرشو بالا آورد ، نگاهی به چهره آرام و خونسرد مادر انداخت و بهش گفت:
میخوام بدونم چه تصمیمی در مورد من و ییبو گرفتید؟!
همونطور که فهمیدید ما باهم رابطه داریم و چیزی که من ازتون میخوام ...
تایید این رابطه است!
میخوام شما اینو قبول کنید !
میخوام با هم بودن ما رو تایید کنید و اجازه بدید که ما با هم باشیم!مادر با اَبروهای گره خورده به قیافه ی جان نگاه کرد و بعد از چند لحظه ازش پرسید:
برای ادامه این رابطه به اجازه من نیاز دارید ؟!جان سرشو به آرامی تکون داد و جواب داد:
نه ...
حتی اگر شما مخالف این رابطه باشید ، بازم من هرگز ییبو رو رها نمیکنم، اما میخوام تایید شما رو هم داشته باشم!
و دلم میخواد شما هم با این مسئله موافقت کنید!مادر برای چند لحظه سکوت کرد ، خودکار توی دستشو چرخوند و نگاهشو به برگه های زیر دستش دوخت و جان با اضطراب به چهره آروم مادر نگاه کرد!
و بعد از گذشت چند دقیقه ی سخت و نفسگیر بالاخره مادر سرشو بالا برداشت و با آرامش جواب داد :
بسیار خوب...
من اجازه میدم تو با اون پسر باشی!
هیچوقت همچین رابطه ای رو تایید نمیکنم ،اما بهتون اجازه میدم تا با هم باشین!و با دیدن نگاه مات جان با خونسردی تمام ادامه داد:
اما ...
برای ادامه این رابطه چند تا شرط مهم دارم!جان که باورش نمیشد مادر به همین راحتی ییبو رو قبول کرده باشه ، با تردید و ناباوری ازش پرسید :
واقعاً ؟!
قبول کردین؟!مادر این بار سرشو به نشانه ی تایید حرف جان تکون داد و گفت:
درسته قبول کردم ، اما باید بدونی که این به معنای یه رابطه کاملاً آزاد و آشکار نیست...
و این اولین شرط منه !
یعنی تو نمیتونی اونو به عنوان پارتنرت ...
دوست پسرت...
یا به هر عنوانی اینجا بیاری...
نمیتونی جلوی هیچ کدوم از خدمه یا اعضای خانواده و یا حتی توی شرکت چیزی در این مورد بگی!
و من عمیقا امیدوارم که این شرطو رعایت کنی!
میدونی که من زحمت زیادی کشیدم تا این شرکتو سرپا نگه دارم ، بنابراین نمیخوام با همچنین چیزی موقعیتم به خطر بیفته !جان که از شنیدن این حرف کمی دلخور شده بود، سرشو تکون داد و با عقب روندن بغض توی گلوش جواب داد:
میفهمم ...
خیالتون راحت باشه که هیچ وقت قرار نیست پامو توی اون شرکت بزارم و کسی قرار نیست از روابط شخصی من مطلع بشه!مادر بعد از شنیدن این حرف سرشو تکون داد و گفت: بسیار خوب...
و اما شرط دوم ...
از اونجایی که تو نمیخوای توی شرکت کار کنی و به هیچ وجه از کار خانوادگیمون حمایت نمیکنی ، من تصمیم دارم وصیت نامه جدیدی بنویسم و بخش زیادی از اموالمو به نام فی منتقل کنم!
دو سوم اموالم به خواهرت میرسه و
به این ترتیب فی وارث اصلی من خواهد بود!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...