پارت ۲۷

658 208 214
                                    

___دیدار فوق العاده_____

پدر بزرگ با دیدن اون دو نفر از جاش بلند شد و ییبو زودتر خودشو بهش رسوند ، با لبخند درآغوشش فرو رفت و به خوشامدش جواب داد!

و مادر بزرگ با نگاهی پر از دلتنگی و اشتیاق بهش خیره شد و زیر لب با شوق ادامه داد:
به خونه خوش اومدی پسرم !

و به دنبال این حرف تنشو در آغوش گرفت و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت !

و همچنان که ییبو رو در آغوش داشت ، نیم نگاهی به اون پسر جذاب غریبه انداخت که با لبخند کنار در ایستاده و نگاشون میکرد و از همون جا با لبخند بهش گفت :
بالاخره تونستیم از نزدیک ببینیمت ...
به خونه ی ما خوش اومدی پسرم!


و جان که هنوزم کاملا مضطرب بنظر میرسید، لبخندشو عمیقتر کرد و با تعظیم کوتاهی بهشون روز بخیر گفت!

پدر بزرگ دستشو به طرفش دراز کرد و بهش گفت:
بیا جلوتر مرد جوان ...

و جان به نگاه گرم ییبو و به تاییدش جلوتر رفت و به گرمی باهاش دست داد!

پدر بزرگ با ملایمت دستشو فشار داد و درحالیکه به چهره ی زیبا و جذابش نگاه میکرد ، ادامه داد:
با ما راحت باش ..‌
تو هم درست مثل ییبو برای ما عزیزی!

و با تعظیم دوباره ی جان ، ییبو هم با صدای بلند تری خندید و درحالیکه دستشو دور کمر عشقش میزاشت و اونو به طرف خودش میکشید، ادامه داد:
جان مرد خوش مشرب و فوق العاده ایه پدر بزرگ، فقط هنوز کمی خجالت ...

و با شنیدن صدای ضعیف جان که بهش هشدار میداد: بوووو...‌
با خنده حرفشو قطع کرد و رو به مادر بزرگش ادامه داد:
انتخابم چطوره ؟!
سلیقه ام عالیه مگه نه؟!

و مادر بزرگ با نگاهی مشتاق به صورت خندان پسرکش خیره شد و زیر لب جواب داد:
البته ...
در سلیقه ی تو حرفی نیست عزیزم ، اما دوست پسرت فراتر از انتظاراتمه!

و جان بازم با لبخندی خجالتی ازش تشکر کرد و سعی کرد به آرامی از آغوش گرم ییبو که در حال حاضر منبع استرس بیشترش میشد، بیرون بیاد!




و ییبو که بخوبی متوجه منظور خرگوش فراریش شده بود، فشار انگشتاشو به آرامی روی قوس کمرش بیشتر کرد و بدون اینکه نگاش کنه، رو به مادربزرگش ادامه داد:
مطمعن بودم که همینو میگید ...
از اینکه بعد از مدتها برگشتم خونه خیلی خوشحالم،
اما فکر میکنم بهتره کمی به جان فضا بدیم تا بااینجا کنار بیاد ...

و پدر بزرگ هم بلافاصله سرشو تکون داد و گفت:
اوه البته ...
برید...
برید به اتاقتون ...
و کمی استراحت کنید ...
وقت شام دوباره میبینیمتون !

ییبو با شنیدن این حرف با لبخند ازش تشکر کرد و رو به جان کرد و ادامه داد:
بریم عزیزمممم...
بهتره یکمی استراحت کنی تا سر شام سرحال باشی!

Forbidden loveWhere stories live. Discover now