___دیدار فوق العاده_____
پدر بزرگ با دیدن اون دو نفر از جاش بلند شد و ییبو زودتر خودشو بهش رسوند ، با لبخند درآغوشش فرو رفت و به خوشامدش جواب داد!
و مادر بزرگ با نگاهی پر از دلتنگی و اشتیاق بهش خیره شد و زیر لب با شوق ادامه داد:
به خونه خوش اومدی پسرم !و به دنبال این حرف تنشو در آغوش گرفت و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت !
و همچنان که ییبو رو در آغوش داشت ، نیم نگاهی به اون پسر جذاب غریبه انداخت که با لبخند کنار در ایستاده و نگاشون میکرد و از همون جا با لبخند بهش گفت :
بالاخره تونستیم از نزدیک ببینیمت ...
به خونه ی ما خوش اومدی پسرم!و جان که هنوزم کاملا مضطرب بنظر میرسید، لبخندشو عمیقتر کرد و با تعظیم کوتاهی بهشون روز بخیر گفت!
پدر بزرگ دستشو به طرفش دراز کرد و بهش گفت:
بیا جلوتر مرد جوان ...و جان به نگاه گرم ییبو و به تاییدش جلوتر رفت و به گرمی باهاش دست داد!
پدر بزرگ با ملایمت دستشو فشار داد و درحالیکه به چهره ی زیبا و جذابش نگاه میکرد ، ادامه داد:
با ما راحت باش ..
تو هم درست مثل ییبو برای ما عزیزی!و با تعظیم دوباره ی جان ، ییبو هم با صدای بلند تری خندید و درحالیکه دستشو دور کمر عشقش میزاشت و اونو به طرف خودش میکشید، ادامه داد:
جان مرد خوش مشرب و فوق العاده ایه پدر بزرگ، فقط هنوز کمی خجالت ...و با شنیدن صدای ضعیف جان که بهش هشدار میداد: بوووو...
با خنده حرفشو قطع کرد و رو به مادر بزرگش ادامه داد:
انتخابم چطوره ؟!
سلیقه ام عالیه مگه نه؟!و مادر بزرگ با نگاهی مشتاق به صورت خندان پسرکش خیره شد و زیر لب جواب داد:
البته ...
در سلیقه ی تو حرفی نیست عزیزم ، اما دوست پسرت فراتر از انتظاراتمه!و جان بازم با لبخندی خجالتی ازش تشکر کرد و سعی کرد به آرامی از آغوش گرم ییبو که در حال حاضر منبع استرس بیشترش میشد، بیرون بیاد!
و ییبو که بخوبی متوجه منظور خرگوش فراریش شده بود، فشار انگشتاشو به آرامی روی قوس کمرش بیشتر کرد و بدون اینکه نگاش کنه، رو به مادربزرگش ادامه داد:
مطمعن بودم که همینو میگید ...
از اینکه بعد از مدتها برگشتم خونه خیلی خوشحالم،
اما فکر میکنم بهتره کمی به جان فضا بدیم تا بااینجا کنار بیاد ...و پدر بزرگ هم بلافاصله سرشو تکون داد و گفت:
اوه البته ...
برید...
برید به اتاقتون ...
و کمی استراحت کنید ...
وقت شام دوباره میبینیمتون !ییبو با شنیدن این حرف با لبخند ازش تشکر کرد و رو به جان کرد و ادامه داد:
بریم عزیزمممم...
بهتره یکمی استراحت کنی تا سر شام سرحال باشی!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...