____حقیقت ____
مدتی روی کاناپه ولو شد ...
با خودش کلنجار رفت و بارها و بارها به حرفای خانم شیائو فکر کرد ...درسته ...
جان همیشه اینو بهش گوشزد کرده بود، از اول
رابطه شون و حتی قبل از اون بارها بهش تذکر داده بود که فِی اولویت اول زندگیشه ...شاید ییبو اون روزا چندان از این حرف جان خوشش نمیومد و حتی به فی حسادت میکرد که همچین جایگاهی توی قلب جان داره ، اما حالا ...
امروز و بعد از دیدن خانم شیائو و شنیدن حرفاش کاملا به منظور جان پی برده بود؛ فی واقعا تنها کسی بود که واسه جان باقی مونده بود ...
و دوست پسر عزیزش واقعا حق داشت که اینهمه بهش اهمیت بده ...
به تنها شخص مهم زندگیش ...
به تنها کسی که واسش مونده بود!هرچند ییبو هم پدر و مادرشو توی کودکی از دست داده بود، اما هیچوقت نمیتونست خودشو با جان مقایسه کنه ، با شیائو جانی که از بچگی محبتی از والدینش ندیده ...
پدرشو از دست داده و حتی مادرشو ...
مادری که زنده است و نیست !
هیچوقت نبوده و نقششو ایفا نکرده ...
و پسرک تنهاش تمام سالهای کودکی و نوجوانیشو در تنهایی سر کرده و ...و تنها نقطه ی روشن این زندگی پر از تاریکی خواهرش بوده ...
دخترک مهربون ...
شجاع و شیطونی که شور زندگی شیائو جان بوده و هست !و حالا ییبو میتونست با تمام وجود منظور جانو بفهمه و حساسیت بیش از حدشو نسبت به فِی درک کنه!
با مرور چند باره ی تموم این نکات و با اخمی که هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد، نفس عمیقی گرفت و سرشو تکون داد...
نهههه...مسلما جان نمیتونست بین ییبو و فی یکیو انتخاب کنه و ییبو هم اصلا دلش نمیخواست جان رو در همچین دوراهی سختی بزاره !
و بعد از تموم این کشمکشهای فکری بالاخره به خودش اومد و با خودش گفت:
درسته ...
من واسه ی خوشحالی جان و برای حفظ شادی قلبش
هرکاری میکنم ...
دادن بخشی از اموالم در برابر حفظ این شادی اصلا مهم نیست !و با همین نتیجه گوشیشو از روی میز برداشت ، با پدربزرگش تماس گرفت و شرایطو واسش شرح داد و با شنیدن تایید پدربزرگ لبخند بزرگی زد و نفس راحتی گرفت!
شاید ییبو پدر و مادری نداشت ، اما وجود پدربزرگ عزیزش واسش یه نعمت عالی بود!
موهبتی که همیشه به خاطرش ممنون بود!
پشتیبانی که هیچوقت رهاش نمیکرد!بعد از اینکه پدر بزرگ بهش گفت مشکلی با این مساله نداره و بهش توصیه کرد که بهتره خودشو مستقیما درگیر نکنه و از وکیلش کمک بگیره ، ییبو هم باهاش موافقت کرد و قرار شد چند روز دیگه باهاش تماس بگیره ، وکیلشو به دیدن خانم شیائو بفرسته و یه سرمایه گذاری مالی مشترک و غیر مستقیم در این رابطه داشته باشه !
بعد از تمام این تصمیمات و با احساس دل ضعفه بالاخره به خودش اومد و به ساعت رومیزی نگاه کرد ...
ساعت از چهار بعد از ظهر گذشته بود و ییبو هنوز نهار نخورده بود...
گوشیشو برداشت و غذای سبکی سفارش داد!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...