پارت ۴۵

462 153 110
                                    

_____آغوش تو _____

و جان خیلی خوب میفهمید ...
همسر بیقرارشو و عشق بینظیرشو با تمام وجود درک میکرد و درحالیکه حس میکرد بعد از گفتن تموم اون حرفا بار سنگینی از روی دوشش برداشته ، بهش اجازه داد تا به روش خودش عشق و علاقه و قدردانی بینظیرشو ابراز کنه و درحالیکه از بوسه های داغ همسرش غرق هیجان شده بود، دستاشو دور کمرش حلقه کرد و در این رقص عشق و جنون پا به پاش پیش رفت!

ییبو که از همراهی جان در بوسه هیجانزده شده بود، با یه حرکت به طرفش چرخید و روی تنش خیمه زد ...
به چشمای زیبا و درخشان عشقش نگاه کرد و با نیشخندی عجیب بهش گفت:
میخوام امشب تا خود صبح باهات عشقبازی کنم !

و بدون اینکه منتظر جوابی باشه، سرشو پایینتر برد و لباشو روی لبای خوشرنگ عشقش کوبید ...

#هشدار_اسمات😈

و همزمان با بوسه هایی که روی لبها ، گونه و گردن خوش تراشش میگذاشت، دستشو به زیر تیشرت نازک توی تنش فرو برد و شروع به نوازش پوست تنش کرد!

و جان که برای مدتی طولانی دلتنگ این حس و این گرمای بینظیر بود، آه عمیقی کشید و دستاشو دور گردن عشقش حلقه کرد تا بیشتر از قبل گرمای وجودشو حس کنه!

خیلی زود هردو از روی تختخواب بلند شدند و تمام پوشش تنشونو درآوردند و در رقصی فریبنده و آتشین در آغوش هم فرو رفتند!
و ییبو که انگار تمام صبر و قرارشو از دست داده بود ، با گرفتن دست جان اونو به داخل سوئیت هتل کشید، با عجله به طرف اتاق خواب پیش رفت!

جان با خنده به دنبال دستی که کشیده میشد ، پیش رفت!
با رسیدن به تختخواب روی تخت هول داده شد و با دیدن نیشخند روی لبای همسرش با نگاهی مشکوک بهش خیره شد و با صدایی لرزان بهش گفت:
بوووو...میخوای ازم انتقام بگیری ؟!
اما ما چند روز دیگه قراره ازدواج کنیم و من باید تا اون روز به حد کافی سرحال باشم !


و ییبو که همچنان به چشمای خوشرنگش خیره شده بود ، بلافاصله روی تنش خیمه زد، سرشو جلوتر برد، لباشو روی لاله ی گوشش گذاشت و لیسی به نرمه ی گوشش زد و با لرزش دوباره ی تنش و چنگ شدن دستاش ، با لحنی پر از شهوت جواب داد:
کاملا درسته عزیز دلم ...
تو بینهایت باهوشی و خیلی خوب میفهمی که چه منظوری دارم!
اما نگران نباش ...
بهت قول میدم که تو هم ازش بینهایت لذت میبری!
و بدنبال این حرف کنارش دراز کشید و بهش دستور داد:
به پهلو بچرخ و پاهاتو توی شکمت جمع کن!

جان که بخوبی متوجه منظورش شده بود، بدون هیچ حرفی به خواسته اش عمل کرد و با فرو رفتن در آغوش گرم همسرش لبشو گزید تا هیجانشو پنهان کنه و درحالیکه سرشو به طرفش میچرخوند تا صورتشو ببینه ، بهش گفت:
اینجوری...؟!

ییبو که حالا از پشت کاملا بهش چسبیده و همزمان با اینکار دستاشو به طرف نیپلای جان آورده و مشغول لمس اونا بود با شنیدن صدای ناله ی آرومش نیشخندی از خود راضی زد و درحالیکه لباشو روی گردنش میزاشت بهش گفت:
درسته عزیزم ...!
همینجوری...!

Forbidden loveWhere stories live. Discover now