_____اعتراف_____
دقایق کوتاهی در آغوش گرم و آرام ییبو باقی موند و بعد زیر لب بهش گفت:
ممنون!
میشه ... میشه ...؟!و ییبو که میدونست چی میخواد، با ناراحتی آه کشید و آغوششو باز کرد!
جان به آرامی از آغوشش بیرون اومد، از روی کاناپه بلند شد ، ایستاد و بدون اینکه نگاش کنه ، ادامه داد: من دارم میرم!
ییبو زیر لب هوووم آرومی گفت و جواب داد:
نگران نباش!
من دیگه مزاحمت نمیشم ، نمیخوام آرامشیو که داری بهم بزنم !
و جان با بغضی دردناک سرشو تکون داد و به آرامی ازش دور شد و درحالیکه به طرف در میرفت زیر لب جواب داد: ممنون!با رسیدن به در قدماشو تندتر کرد و از آپارتمان ییبو بیرون رفت و خودشو توی آسانسور پرت کرد و
دکمه ی همکفو زد!و تا وقتی که درا بسته شد و آسانسور براه افتاد ، حتی جرات نکرد تا سرشو بالا برداره و به محض اینکه در بسته شد، دستاشو روی صورتش گذاشت و آه کشید!
ییبو اما ....
از همونجا ، روی کاناپه ، به رفتنش خیره شد و با خروج جان از آپارتمان با درد روی زمین افتاد و با ناامیدی زیاد نالید:
خدای من !
همه چی تموم شد !و از اون روز به بعد ، ییبو واقعا به قولی که داده بود ، عمل کرد!
دو روز بعد در کلاس جان حاضر نشد و هفته ی بعد هم ...
و در تمام هفته ی بعد حتی به عمارت شیائو هم نرفت!به فِی گفته بود که به خاطر یک سری مشکلات شخصی فعلا حال و حوصله ی زیادی نداره و نمیتونه اونجا بره !
فِی که میدونست ییبو پسر فوق العاده درونگرا و
کم حرفیه ، فقط با تاسف نگاش کرد و زیر لب جواب داد:
متاسفم که اینو میشنوم و امیدوارم هر چه زودتر بتونی مشکلاتتو حل کنی !اما وقتی غیبت ییبو طولانی شد ، حتی مادر هم به عدم حضورش اعتراض کرد و اون شب سر میز شام ، رو به فی کرد و بهش گفت :
فکر میکنم بهتره یه کاری بکنی ، اگه اون دوست نداره بهت نزدیک بشه، یا نمیتونه بموقع تصمیم بگیره ، تو اینکارو بکن!
و فی با تعجب ازش پرسید:
منظورتون چیه؟!مادر با آرامش نگاش کرد و گفت:
میگم تو بهش نزدیک شو، تو بهش ابراز علاقه کن !
فی با تعجب نگاش کرد و گفت:
اما...
این ... این ممکن نیست !.
مادر با نگاهی محکم و جدی بهش خیره شد و جواب داد:
هیچ غیر ممکنی وجود نداره، تو باید بجنبی و زودتر بدستش بیاری وگرنه ممکنه یه نفر دیگه اینکارو بکنه!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...