_____بهشت_____
با رسیدن به محل محراب هر دو نفر در برابر پدر روحانی ایستاده و سوگند وفاداری خوردند ،
در بیماری و سلامتی
در شادی و غم
در خوشی و ناخوشی
تا ابد ...
در کنار هم خواهیم بود!من شیائو جان تو را بعنوان همسر ابدی خود انتخاب کرده و برای همیشه به تو وفادار خواهم بود!
و من وانگ ییبو تو رو بعنوان همسر ابدی خود انتخاب کرده و تا ابد با تو و در کنار تو خواهم بود!
بعد از اتمام سوگند رسمی ، کشیش با لبخند بهشون نگاه کرد و با آرامش ادامه داد:
و در این لحظه بنا به قدرتی که به من داده شده ، شما را همسر همدیگر اعلام میکنم !
و با لحنی پر از شیطنت ادامه داد:
میتونین همدیگه رو ببوسین !جان که از شنیدن این حرف هیجانزده شده بود ، با عجله سرشو بالا برداشت و به چشمای درخشان همسرش خیره شد و ییبو که از همون نگاه بیصدا هم بخوبی متوجه حرفی که میخواست بزنه شده بود، لبخند شیطنت باری تحویلش داد و فاصله ی اندک بینشون رو بسرعت به صفر رسوند ، یه دستشو پشت کمر همسرش گذاشت و صورتشو جلوتر برد و جان که از اتفاقی که قرار بود در حضور اونهمه ادم مشتاق و کنجکاو بیفته دستپاچه شده بود، ناخواسته پلکاشو روی هم گذاشت و انگشتاشو به لبه ی کت ییبو چنگ کرد!
با حس گرمای لبای ییبو که عمیق و طولانی روی پیشونیش نشست ، با تعجب فراوان چشاشو باز کرد و فقط در اون لحظه بود که متوجه شد همسر شیطونش بازم سربسرش گذاشته و به جای بوسیدن لباش پیشونیشو بوسیده !
درحالیکه از این شیطنت ییبو جا خورده و بشدت غافلگیر شده بود ، از حس احترام و متانتی که توی اون بوسه ی آرام و عمیق حس میکرد، غرق لذت شد و با لبخندی که حالا لبای سرخرنگشو یه بار دیگه دربرگرفته بود ، به چهره ی سرشار از آرامش همسرش نگاه کرد!
صدای دست و خنده ی مهمونا و صدای پر از شیطنت هایکوان که به این بوسه ی تقلبی اعتراض میکرد ، باعث شد بالاخره ییبو عقب بکشه و با خنده بهشون نگاه کنه !
با اتمام بخش رسمی مراسم هردو نفر به طرف پدربزرگ ، مادربزرگ و خاله شیان پیش رفتند و به ترتیب در آغوش گرم و پر از محبت اونا فرو رفته و دعاهای پر از خیر و برکتشون رو پذیرا شدند!
و درحالیکه جان در آغوش مادر بزرگ مهربون ییبو بود ، ییبو به طرف خاله شیان رفت و با مهربونی بغلش کرد !
خاله شیان که در تمام این دقایق بشدت احساساتی شده و با چشمایی لبریز از اشک بهشون خیره شده بود، با حس گرمای وجود پسرکش با صدایی که از شوق و دلتنگی بشدت میلرزید ، بهش گفت:
تبریک میگم عزیزم ...
مطمعنم که پدر و مادرت هم در این لحظه از بهشت زیبای الهی تو رو تماشا میکنن و در این شادی بزرگ شریک هستن !و ییبو که از شنیدن این حرف بشدت احساساتی شده بود ، بدون اینکه بتونه حرفی بزنه ، سرشو تکون داد و ازش تشکر کرد!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...