_____ماه عسل_____
بعد از گذشت دقایق کوتاهی بالاخره هواپیما از روی باند بلند شد ...
جان که کنار پنجره ی هواپیما نشسته بود و حالا کمی آرومتر بنظر میرسید، نفسشو با صدا بیرون داد ، با لبخند به طرف ییبو چرخید و به چشمای دلتنگ عشقش نگاه کرد ...
و ییبو که انگار منتظر همین لحظه بود، بلافاصله دستشو جلو برد و کمربند خودش و جان رو باز کرد، دست جانو گرفت و با عجله اونو به اتاق خواب شیک و مجللی که در انتظارشون بود، برد!
به محض ورود به اتاق تن ظریف نامزدشو به دیواره ی کابین کوبید ، بدنشو بین دیواره و تن خودش محبوس کرد و لباشو به پوست گردنش چسبوند و عمیق بوسیدش ...
و اونقدر تنگ در آغوشش گرفت که نفس جان برای یه لحظه حبس شد و آه خفیفی از بین لباش در رفت!و ییبو که میخواست جان رو در وجود خودش حل کنه، با شنیدن اون نوای بهشتی بیقرارتر از قبل بهش حمله کرد...
پوست حساس گردنشو زیر دندوناش کشید و محکم مکیدش و با شنیدن ناله ی بلندتری که بلافاصله از دهنش در رفت ، سرجاش چرخید و تن لرزان جان رو روی تختخواب بزرگ وسط کابین انداخت
و بلافاصله خودشو روی تنش کشید و به چشمای پر از نیاز و مشتاقش خیره شد!جان هم با نگاهی داغ بهش خیره شد و درحالیکه بازم از این حجم از بیقراری ییبو غافلگیر شده بود، دستاشو بالا آورد ، دور گردنش پیچید و با صدایی لرزان لب زد:
دلم واست تنگ شده بود بوبوووو ...!و ییبو با نگاهی که پر از دلتنگی ، گلایه و تاسف بنظر میرسید ، به تیله های سیاهرنگ عشقش خیره شد و زیر لب جواب داد:
من داشتم دیوونه میشدم بائو بائو ...
تنبیه وحشتناکی بود...
دیگه خودتو ازم نگیر ...
چون من بدون تو میمیرممم...و جان که انگار تحمل شنیدن همچین چیزی رو نداشت ، حلقه ی دستاشو پایینتر کشید ، لباشو روی لبای نرم و پفکی عشقش کوبید تا مانع از ادامه ی حرفاش بشه و همزمان با اینکار قوسی به کمرش داد تا گرمای وجودشو بیشتر از قبل حس کنه!
خیلی زود هردو در آغوش هم فرو رفتند ، کفشاشونو شلخته و نامرتب کنار تختخواب رها کردند و بدون اینکه فرصتی برای درآوردن تمام لباسهای توی تنشون داشته باشند و برای مدتی طولانی با بوسه هایی نفسگیر رفع دلتنگی کردند ، اونقدر که دیگه هوایی توی سینه هاشون باقی نموند و بناچار از هم دل کندند و روی تختخواب در کنار هم ولو شدند!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...