پارت ۴۴

550 165 201
                                    

_____ماه عسل_____

بعد از گذشت دقایق کوتاهی بالاخره هواپیما از روی باند بلند شد ...

جان که کنار پنجره ی هواپیما نشسته بود و حالا کمی آرومتر بنظر میرسید، نفسشو با صدا بیرون داد ، با لبخند به طرف ییبو چرخید و به چشمای دلتنگ عشقش نگاه کرد ...

و ییبو که انگار منتظر همین لحظه بود، بلافاصله دستشو جلو برد و کمربند خودش و جان رو باز کرد، دست جانو گرفت و با عجله اونو به اتاق خواب شیک و مجللی که در انتظارشون بود، برد!

به محض ورود به اتاق تن ظریف نامزدشو به دیواره ی کابین کوبید ، بدنشو بین دیواره و تن خودش محبوس کرد و لباشو به پوست گردنش چسبوند و عمیق بوسیدش ...
و اونقدر تنگ در آغوشش گرفت که نفس جان برای یه لحظه حبس شد و آه خفیفی از بین لباش در رفت!

و ییبو که میخواست جان رو در وجود خودش حل کنه، با شنیدن اون نوای بهشتی بیقرارتر از قبل بهش حمله کرد...
پوست حساس گردنشو زیر دندوناش کشید و محکم مکیدش و با شنیدن ناله ی بلندتری که بلافاصله از دهنش در رفت ، سرجاش چرخید و تن لرزان جان رو روی تختخواب بزرگ وسط کابین انداخت
و بلافاصله خودشو روی تنش کشید و به چشمای پر از نیاز و مشتاقش خیره شد!

پوست حساس گردنشو زیر دندوناش کشید و محکم مکیدش و با شنیدن ناله ی بلندتری که بلافاصله از دهنش در رفت ، سرجاش چرخید و تن لرزان جان رو روی تختخواب بزرگ وسط کابین انداختو بلافاصله خودشو روی تنش کشید و به چشمای پر از نیاز و مشتاقش خیره شد!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جان هم با نگاهی داغ بهش خیره شد و درحالیکه بازم از این حجم از بیقراری ییبو غافلگیر شده بود، دستاشو بالا آورد ، دور گردنش پیچید و با صدایی لرزان لب زد:
دلم واست تنگ شده بود بوبوووو ...!

و ییبو با نگاهی که پر از دلتنگی ، گلایه و تاسف بنظر میرسید ، به تیله های سیاهرنگ عشقش خیره شد و زیر لب جواب داد:
من داشتم دیوونه میشدم بائو بائو ...
تنبیه وحشتناکی بود...
دیگه خودتو ازم نگیر ...
چون من بدون تو میمیرممم...

و جان که انگار تحمل شنیدن همچین چیزی رو نداشت ، حلقه ی دستاشو پایینتر کشید ، لباشو روی لبای نرم و پفکی عشقش کوبید تا مانع از ادامه ی حرفاش بشه و همزمان با اینکار قوسی به کمرش داد تا گرمای وجودشو بیشتر از قبل حس کنه!

خیلی زود هردو در آغوش هم فرو رفتند ، کفشاشونو شلخته و نامرتب کنار تختخواب رها کردند و بدون اینکه فرصتی برای درآوردن تمام لباسهای توی تنشون داشته باشند و برای مدتی طولانی با بوسه هایی نفسگیر رفع دلتنگی کردند ، اونقدر که دیگه هوایی توی سینه هاشون باقی نموند و بناچار از هم دل کندند و روی تختخواب در کنار هم ولو شدند!

Forbidden loveWhere stories live. Discover now