_____صمیمیت____
بعد از گذشت یک هفته چیز زیادی تغییر نکرده بود، ییبو هنوز هم همون پرنس سرد و یخی دانشکده ی علوم بود !بدون اینکه با کسی حرف بزنه ، هر روز به دانشکده میومد و به شکلی منظم توی تمام کلاساش شرکت میکرد!
فی و لیان هم بجز واحد آزمایشگاه آلی درسای مشترک زیادی باهاش داشتند ،
اما فی هنوزم نمیتونست بیشتر از این به ییبو نزدیک بشه !لااقل نه تا وقتی که ییبو توی لاک دفاعی سرسختش فرو رفته و بجز مواقع ضروری توجهی بهش نمیکرد!
لیان هم چند بار سعی کرده بود برخلاف فی از این دیوار دفاعی عبور کنه ، اما هر بار با شکست مواجه شده بود!
مثلا دو روز قبل ، بعد از کلاس یازده تا یک ظهر ، از ییبو خواسته بود تا برای خوردن نهار باهاشون همراه بشه، اما ییبو فقط سرشو تکون داده و ازشون
عذر خواهی کرده بود و تنهاشون گذاشته بود!یا همین دو ساعت قبل که بعد از آخرین کلاس جلوی پاش ترمز زده و ازش پرسیده بود :
میتونم برسونمتون؟!
و ییبو دوباره ازش تشکر کرده و درخواستشو با آرامش تمام رد کرده بود!
لیان با حرص خودشو روی تخت فی رها کرد و جیغ زد:
واوووو...
وانگ ییبو ... یُبس لعنتییی!
فی با لبخندی غمگین نگاش کرد و سرشو تکون داد!
لیان با اخم نگاش کرد و به طرفش چرخید ، موهای کوتاهشو کنار زد و دستشو به گردن داغش کشید و غر زد:
این چه نگاهیه؟!
تو رو نمیشناسم ، اصلا شبیه شیائو فی نیستی!
دوست قلدر و زبون دراز من کجاست؟!
فی لبخند عمیقی تحویلش داد و گفت:
وقتی تو جلوش کم آوردی، من دیگه هیچ کاری از دستم بر نمیاد، مگه نه ؟!
لیان با اخم نگاش کرد و ادامه داد:
این چه حرفیه ؟!
من فقط میخواستم به خاطر تو بهش نزدیک بشم !بعد لبخند خبیثی تحویلش داد و گفت:
منو که بغل نکرده ،تو رو بغل کرده !
پس شاید ...فقط نسبت به تو حساسه ، درسته؟!
فی با نگاهی مشکوک بهش زل زد و بعد از چند ثانیه که متوجه ی لحن شوخش شد ، بالشتشو برداشت و توی سرش کوبید و غر زد:
دیوونه !
حالا دیگه منو دست میندازی؟!
لیان با عجله روی تخت چرخید و ازش دور شد ،
و در همون حال خندید و با زبون درازی جواب داد: آهااا...دوست واقعی خودم برگشت!
فی میخواست دوباره بهش حمله کنه که صدای در به گوششون رسید!
با مکث کوتاهی جواب داد:
بله؟!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...