پارت ۳

798 231 239
                                    


____شیائو جان____

و بعد از گذشت مدت زمانی که خیلی هم طول نکشیده بود ،فی واقعا میخواست که ییبو رو داشته باشه !
اون پسر باید به فی میرسید !

و این اولین تصمیم فی برای شروع سال جدید بود!

میخواست تا قبل از رسیدن بهار ، ییبو رو عاشق خودش بکنه و اونو بدست بیاره!
پس باید بازم بهش نزدیکتر میشد !

و به همین خاطر  اون روز سرد زمستونی فی به ییبو پیشنهاد کرد تا به عمارت شیائو بیاد و با هم درس بخونن، ییبو هم از اینکه تنها باشه چندان لذت نمیبرد!

انگار رفتار فی روی ییبو هم تاثیر گذاشته بود و حالا دیگه دلش نمیخواست  توی آپارتمان سوت و کورش تنها بمونه !
و پیشنهادای مختلف  فی برای وقت گذرونی های
گاه و بیگاه دو نفره دیگه اصلا بنظرش  عجیب و غریب نمیرسید!

و به همین خاطر ،  درست در همون لحظه ای که کلافه روی تختش دراز کشیده و هوای ابری بیرون رو تماشا میکرد ، با دیدن پیام فی با خوشحالی از جا پرید و بلافاصله بهش جواب داد: اوکی ...تا یه ساعت دیگه اونجام!

و بلافاصله از جا پرید تا کمی به خودش برسه و لباس عوض کنه !

وقتی به عمارت شیائو رسید، بارش ریز برف دوباره  شروع شده بود!

شالگردن سرخرنگشو  محکمتر دور صورتش پیچید،
کرایه ی تاکسیو پرداخت کرد و با عجله پیاده شد و زنگ در عمارتو به صدا درآورد!

در همون حالی که منتظر بود تا در باز بشه، مرتب
در جا تکون میخورد تا مانع از ورود سرما به تنش بشه و  زیر لب غر میزد: اَه ...از زمستون متنفرم ، از برف و بارون هم!

با صدای کلیکی که بگوشش رسید و باز شدن درب ورودی به سرعت وارد شد و درو پشت سرش بست و با قدمهایی که با احتیاط  روی لایه ی برفی نازک کف حیاط برمیداشت،  به طرف عمارت اصلی به راه افتاد!

اما هنوز به خود  عمارت اصلی نرسیده بود که صدای مردی توجهشو جلب کرد: جیانگو ، بیا اینجا دختر خوب !
بیا واست شیر آماده کردم !

و صدای در فلزی باعث شد تا با کنجکاوی راهشو کج کنه و به سمت راست عمارت اصلی بپیچه!

جلوی ساختمانی که شبیه یه گلخونه بنظر میرسید ، مرد جوونی ایستاده بود و نگاهش به سمت مخالف  بود و مرتبا کسی رو صدا میزد: هییی ... پرنسس من!
دختر خوشگلم !
کجایی؟!
بیا دیگه ، هوا سرده ، بیا بریم !

و ....ییبو همونجا ماتش برده بود !

از این فاصله نمیتونست چهره ی اون مرد جوانو به درستی تشخیص بده، نگاه اخم آلودشو به آسمون برفی دوخت و غر زد: برف لعنتییی!
نمیتونم درست ببینم!

با اینکه نمیخواست فضولی کنه  ، اما حس کنجکاوی عجیبی وجودشو فرا گرفته بود !
این مرد جوان کی بود و چرا قبلا اونو توی عمارت ندیده بود ؟!

Forbidden loveWhere stories live. Discover now