____شیائو جان____و بعد از گذشت مدت زمانی که خیلی هم طول نکشیده بود ،فی واقعا میخواست که ییبو رو داشته باشه !
اون پسر باید به فی میرسید !و این اولین تصمیم فی برای شروع سال جدید بود!
میخواست تا قبل از رسیدن بهار ، ییبو رو عاشق خودش بکنه و اونو بدست بیاره!
پس باید بازم بهش نزدیکتر میشد !و به همین خاطر اون روز سرد زمستونی فی به ییبو پیشنهاد کرد تا به عمارت شیائو بیاد و با هم درس بخونن، ییبو هم از اینکه تنها باشه چندان لذت نمیبرد!
انگار رفتار فی روی ییبو هم تاثیر گذاشته بود و حالا دیگه دلش نمیخواست توی آپارتمان سوت و کورش تنها بمونه !
و پیشنهادای مختلف فی برای وقت گذرونی های
گاه و بیگاه دو نفره دیگه اصلا بنظرش عجیب و غریب نمیرسید!و به همین خاطر ، درست در همون لحظه ای که کلافه روی تختش دراز کشیده و هوای ابری بیرون رو تماشا میکرد ، با دیدن پیام فی با خوشحالی از جا پرید و بلافاصله بهش جواب داد: اوکی ...تا یه ساعت دیگه اونجام!
و بلافاصله از جا پرید تا کمی به خودش برسه و لباس عوض کنه !
وقتی به عمارت شیائو رسید، بارش ریز برف دوباره شروع شده بود!
شالگردن سرخرنگشو محکمتر دور صورتش پیچید،
کرایه ی تاکسیو پرداخت کرد و با عجله پیاده شد و زنگ در عمارتو به صدا درآورد!در همون حالی که منتظر بود تا در باز بشه، مرتب
در جا تکون میخورد تا مانع از ورود سرما به تنش بشه و زیر لب غر میزد: اَه ...از زمستون متنفرم ، از برف و بارون هم!با صدای کلیکی که بگوشش رسید و باز شدن درب ورودی به سرعت وارد شد و درو پشت سرش بست و با قدمهایی که با احتیاط روی لایه ی برفی نازک کف حیاط برمیداشت، به طرف عمارت اصلی به راه افتاد!
اما هنوز به خود عمارت اصلی نرسیده بود که صدای مردی توجهشو جلب کرد: جیانگو ، بیا اینجا دختر خوب !
بیا واست شیر آماده کردم !و صدای در فلزی باعث شد تا با کنجکاوی راهشو کج کنه و به سمت راست عمارت اصلی بپیچه!
جلوی ساختمانی که شبیه یه گلخونه بنظر میرسید ، مرد جوونی ایستاده بود و نگاهش به سمت مخالف بود و مرتبا کسی رو صدا میزد: هییی ... پرنسس من!
دختر خوشگلم !
کجایی؟!
بیا دیگه ، هوا سرده ، بیا بریم !و ....ییبو همونجا ماتش برده بود !
از این فاصله نمیتونست چهره ی اون مرد جوانو به درستی تشخیص بده، نگاه اخم آلودشو به آسمون برفی دوخت و غر زد: برف لعنتییی!
نمیتونم درست ببینم!با اینکه نمیخواست فضولی کنه ، اما حس کنجکاوی عجیبی وجودشو فرا گرفته بود !
این مرد جوان کی بود و چرا قبلا اونو توی عمارت ندیده بود ؟!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...