____درد مشترک____
لیان با شنیدن این حرف لبخند تلخی زد و گفت: خوبه ....
لااقل تو در این مورد چند قدم از من جلوتری!و با دیدن نگاه سوالی فی سرشو پایین انداخت و بهش گفت :
منم میخوام یه چیزی واست تعریف کنم !
چیزی که شاید مدتها پیش...
سالها قبل باید واست می گفتم !شاید از ابتدای دوستیمون و از همون سال اولی که توی دبیرستان با هم آشنا شدیم، باید این ماجرا رو واست تعریف میکردم، اما هربار که میخواستم اینکارو بکنم،نمیشد !
منم میترسیدم ...
از اینکه از من و از خانواده ام متنفر بشی و یا از من بدت بیاد!
و به همین خاطر در تمام این سالها این راز وحشتناکو توی قلبم نگه داشتم و بهت چیزی نگفتم!اما حالا فکر میکنم میتونی به خوبی حس و حال منو درک کنی!
و دلم نمیخواد تو ام مثل من افسوس بخوری و بخاطر از دست دادن برادرت همیشه احساس ناراحتی و پشیمونی داشته باشی !
و با دیدن نگاه سوالی و متعجب فی لبخند غمگینی زد و ادامه داد:
یادته سال اولی که با هم توی دبیرستان آشنا شدیم، بهت گفتم من یک برادر دوقلو داشتم!
برادری که توی سیزده سالگی به خاطر یک اتفاق وحشتناک از دستش دادم ؟!و فی کاملا به یاد میاورد که لیان سالها قبل در این مورد باهاش حرف زده !
سرشو به آرامی تکون داد و گفت:
آره یادمه...
عکسشو توی خونه تون دیدم و راستشو بخوای همیشه واسم سوال بوده که چرا خانواده ات هیچوقت در موردش حرفی نمیزنن؟!
و چرا خودت بعد از اون اتفاق دیگه در مورد برادرت حرفی نزدی ؟!اما چون نمیخواستم آدم کنجکاوی یا فضولی باشم ، منم هیچوقت در این مورد سوالی نکردم!
و با خودم فکر میکردم شاید اون اتفاق اونقدر وحشتناک بوده که هیچکدومتون دیگه نمیخوایید یادآوریش کنید!
لیان لبخند غمگین زد، سرشو تکون داد و جواب داد: درسته....
درست حدس زدی ، اتفاقی که واسمون افتاد بیش از حد وحشتناک و تلخ بود و راستشو بخوای پدر و مادرم دیگه دلشون نمیخواد در این مورد دیگه حرفی بزنیم!اما من به عنوان خواهر دوقلوی جیان هیچ وقت نمیتونم فراموشش کنم!
جیان بخشی از وجود منه، ما باهم به وجود اومدیم و با هم به دنیا آمدیم و سیزده سال تمام در کنار هم زندگی کردیم!من و جیان از نظر روحی و احساسی وابستگی خیلی زیادی به هم داشتیم و دلیل این وابستگی رو بعدها فهمیدم، دلیل تلخی که باعث میشه هر وقت به یادش میفتم بشدت پشیمون و ناراحت باشم!
فی که از شنیدن جملات عجیب لیان کاملاً جا خورده بود ، در سکوت منتظر شد تا دوستش حرفشو ادامه بده!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...