روز سوم هم در کنار هم سپری شد ...
با فرا رسیدن شب ، جان وسایلشو جمع کرد و با وجود غرغرای ییبو که ازش میخواست تا آخرین لحظه کنارش بمونه و از اونجایی که به فی قول داده بود امشب حتما باهاش شام میخوره، چند ساعت زودتر از زمان پرواز ییبو ازش خداحافظی کرد ، سوار اتومبیلش شد و به عمارت برگشت!و ییبو هم بعد از اینکه از برگشت جان مطمعن شد، به اتاق خوابش رفت و شروع به بستن چمدون سفرش کرد...
نیم ساعتی طول کشید تا لباسا ، کتابای غیر ضروری و وسایل شخصیشو جمع و جور کنه و وقتی به سالن برگشت که ساعت دیواری هفت شب رو نشون میداد!پروازش ساعت ده شب بود و باید یه ساعت قبل از پرواز به فرودگاه میرفت تا توی ترافیک گیر نکنه!
هنوز بیشتر از دو ساعت فرصت داشت ، روی کاناپه ولو شد و گوشیشو توی دستش گرفت ، میخواست با جان تماس بگیره که متوجه دو تا تماس از دست
رفته ی ناشناس شد ، شماره ی ناشناسی که در طی یه ساعت گذشته دو بار باهاش تماس گرفته بود ...
با تصور اینکه حتما اشتباه گرفته، بیخیال اون
شماره ی ناشناس شد و وارد لیست تماساش شد!اما هنوز با جان تماس نگرفته بود که دوباره همون غریبه باهاش تماس گرفت...
برای یه لحظه مکث کرد و به اعداد روی صفحه خیره شد و بعد با لمس علامت قرمز رنگ رد تماس داد!اما هنوز چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که پیام کوتاهی روی صفحه ی گوشیش ظاهر شد:
بهتره تماسمو رد نکنی جناب وانگ!از دیدن اون پیام عجیب جا خورد ...
پس این تماس عجیب و مزاحم چندان هم ناشناس نبود!
و دوباره همون شماره روی صفحه ظاهر شد!
بیحوصله چشماشو چرخوند و تماسشو وصل کرد و جواب داد:
الوووو؟!و بلافاصله صدای کسی به گوشش رسید که بهش گفت:
چه عجبببب؟!
بالاخره جواب دادی ؟!صدای یه مرد بود ...
اما غریبه نبود...
با اینکه ییبو قبلا خیلی باهاش هم کلام نشده بود، اما لحن تیز و نیشخند توی صداش چیزی نبود که بتونه فراموشش کنه!
شوهر خاله ی نامحترمش بود که مزاحمش شده بود!
با مکثی کوتاه و با کمال بی میلی جواب داد:
چی میخوای؟!مینگ شائو جواب داد:
فکر نمیکنی لحن حرف زدنت اصلا محترمانه نیست مرد جوان؟!و ییبو بیحوصله نفسشو بیرون داد و با خشم غرید:
حرف میزنی یا قطع کنم؟!مینگ شائو با نیشخند سرشو تکون داد و گفت:
باشه ...
باشه ...عصبانی نشو!
میگم ... میگم !
کار مهمی باهات دارم و میخوام همین امشب ببینمت!و ییبو که از اینهمه گستاخی عصبانی شده بود، با حرص گوشیشو توی دستش فشار داد و درحالیکه به زحمت خودشو کنترل میکرد، جواب داد:
من هیچ کاری با تو ندارم ...
و دلم نمیخواد ببینمت ...
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...