ببینم چرا توی پارتای پایانی ووتا اینقدر پایین اومده ...
موضوع چیه بچه ها؟! 😑😑😑😑___حقیقت____
دو روز از اون گفتگو گذشت ...
و بالاخره هایکوان فرصت کرد تا به دیدنشون بیاد ...
با یه دسته گل ، یه پاکت هدیه و یه بطری نوشیدنی برای تبریک منزل جدید به دیدنشون اومد ، با دیدن جان و ییبویی که توی قاب در منتظرش بودن ، نفس عمیقی گرفت و با لبخند جلو رفت ، با استقبال گرمشون مواجه شد و با ورود به آپارتمان جدید به سالن اصلی راهنمایی شد !ییبو که بخوبی متوجه دستپاچگی و استرس برادرش و دل نگرانی همسرش شده بود ، نقش واسطه رو در این گفتگو به عهده گرفت و خیلی زود صحبتاشون به موضوع اصلی کشیده شد!
و جان که در تمام دقایق کوتاه گذشته صبورانه در کنار ییبو نشسته بود ، بالاخره نفس عمیقی گرفت و در جواب درخواست رسمی اون مرد جوان که ازش میخواست بهش اعتماد کنه و خواهر عزیزشو بهش بسپره ، سرشو بالا برداشت و به آرامی ازش پرسید:
چقدر جدی هستی؟!
در مورد این رابطه ...
و بودن در کنار فی چه قدر جدی هستی...؟!و هایکوآن بلافاصله سرشو تکون داد و بهش گفت:
من دوسش دارم ...
واقعا دوسش دارم و بهت قول میدم تمام تلاشمو برای خوشبختی و خوشحالیش میکنم!جان که انگار از شنیدن این جواب چندان غافلگیر نشده بود ، به آرامی سرشو تکون داد و زیر لب جواب داد:
جواب خوبی بود...
البته برای من!
چون میدونم که واقعا دوسش داری ...
اما اگه قراره به زودی به دیدن مادرم بری ، باید جواب بهتری واسش داشته باشی ... خیلی بهتر!هایکوان که انگار متوجه منظورش نشده بود ، با تعجب بهش نگاه کرد و ییبو که در تمام این مدت کنارش نشسته بود ، به آرامی صداش زد:
جان ... عزیزمممم؟!و جان با لبخندی کمرنگ سرشو بالا برداشت و بهش گفت:
متاسفم عزیزم ... اما باید اینا رو بهش بگم!بعد رو به اون مرد جوان نگران کرد و با لحنی آرام ادامه داد:
اگه قراره برای بقیه ی عمرت کنارش بمونی و اگه قراره خواهرمو بهت بسپرم ، باید بدونی داری وارد چه جهنمی میشی!
جهنمی که عشق ، احساسات و عواطف توش معنای خاصی ندارن !
توی عمارت شیائو پول ، سرمایه ، سهام و اعتبار تجاری حرف اولو میزنه!و مادرم ...
مسلما به اینکه در چه سطحی هستی...
و سهام مالی و رتبه ی تجاری شرکتت در چه سطحیه ، بیشتر از هرچیزی اهمیت میده !
پس اگه میخوای شکست نخوری ، باید از اول با دست پر وارد بشی!منو ببین ...
من نمونه ی یه آدم کاملا شکست خورده هستم ...
سالها تلاش کردم با عشق ، علاقه و حتی
با تواناییایی که داشتم به چشمش بیام ، دیده بشم و دوست داشته بشم ؛ اما نه تنها موفق نشدم که در نهایت از طرفش کاملا طرد شدم و حتی از سهم قانونی خودم محروم شدم!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...