با اینکه شرط ووتش تکمیل نشده ، اما ...
به خاطر فالوورای خاصم که عاشقشونم
این پارتو اپ کردم ...
ولی به بیچن مقدس💦قسم ...
اگه اینجوری ادامه بدید ، همون ترفند انپابلیش رو در پیش خواهم گرفت!😏😏😏
و اینکه میخوام زندگی جاودان رو دوباره پابلیش کنم
اگه ازش استقبال کنید ، لطف میکنید حضرات😑!________________________
____ودینگ نایت_____
صبح روز بعد این ییبو بود که زودتر از جان از خواب بیدار شد و با پذیرش هتل تماس گرفت و سفارش صبحانه داد ...
با رسیدن صبحانه ی مفصلی که سفارش داده بود، رو به پیشخدمت کرد و بهش گفت:
لطفا بزارید همینجا بمونه ...!و با رفتن دختر خدمتکار به آرامی به طرف ترولی غذا رفت ، یه بشقاب پر از پنکیک شکلاتی ، یه لیوان آب پرتقال تازه و یه فنجون قهوه ی مخصوص خودشو توی یه سینی چید و به طرف اتاق خواب رفت!
با ورود به اتاق به چهره ی غرق خواب جان خیره شد ، با لبخند نفس عمیقی گرفت و درحالیکه سینی پر از خوراکی رو روی میز کنار تختخواب میزاشت، کنارش نشست!
انگار شب گذشته همسر عزیزشو بیش از حد خسته کرده بود ، اونقدر که هنوزم در خوابی عمیق به سر میبرد و دیدن این وضعیت شاید برای یه لحظه ، فقط برای یه لحظه ییبو رو شرمنده کرد ، اما با دیدن لبای سرخرنگ متورمی که هنوزم بشدت وسوسه برانگیز بنظر میرسیدند، تمام اون حس عذاب وجدانو بلافاصله فراموش کرد و آب دهنشو به زحمت قورت داد!نیشخند کمرنگی زد ، دستشو به آرامی جلوتر برد و طره های سیاهرنگ موهای روی پیشونیشو کنار زد ، سرشو خم کرد و بوسه ی کوتاهی روی لباش گذاشت و به آرامی صداش زد:
جان جان ... عزیزمممم!
بیدار نمیشی؟!با شنیدن هووم خفه ای که بلافاصله ساکت شد، لبخند زیبایی زد ، دوباره به طرفش خم شد و کنار گوششو بوسید و با لحنی شیطنت بار ادامه داد:
یه نفر انگار بدجوری خسته است؟!
و دلش میخواد یه نفر که کاملا بیداره حسابی ماساژش بده!و بلافاصله دستشو جلو برد و با انگشتای بلندش شروع به مالیدن فاصله ی بین دو کتف همسرش کرد و با شنیدن صدای هوووم اهسته ای که نشان از رضایت کاملش داشت ، به طرفش خم شد و بوسه ای روی لپش گذاشت و با خنده ادامه داد:
با صبحونه توی تخت موافقی عزیزم ؟!و بدون اینکه منتظر جوابش بمونه با دست دیگه اش بشقاب پر از پنکیک رو از توی سینی براشت و زیر بینی همسر خواب آلوش گرفت تا به هوشش بیاره!
و جان که کم کم زیر نوازشا و بوسه های صبحگاهی همسرش و با حس بوی خوش پنکیک شکلاتی هوشیارتر شده بود ، پلکای خسته و سنگینشو از هم باز کرد ، لبخند درخشانی تحویل نگاه مهربون همسرش داد و به صدایی خشدار لب زد:
صبحت بخیر !ییبو با لبخند به چشمای خواب آلودش خیره شد و به نرمی جواب داد:
روز تو هم بخیر عزیز دلم !
گرسنه ات نیست؟!
نمیخوای بیدار شی؟!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...