_____مستی_____
اضطرابی که داشت اصلا بی مورد نبود، بعد از دیدن مادر و شرح اتفاقاتی که افتاده بود، فقط یه جمله ی کوتاه از مادر شنید:
باید بدستش بیاری، بهر قیمتی که شده باید اینکارو بکنی!
و حالا توی اتاقش ، روی تختی که بینهایت سرد بنظر میرسید ، توی خودش مچاله شده و بیصدا اشک میریخت!
بهر قیمتی ، همون چیزی بود که ازش میترسید ، اینکه مجبور باشه ییبو رو بدون عشق ،به اجبار و به هر قیمتی بدست بیاره ، تمام اون چیزی بود که مدام مثل یه کابوس سیاه توی ذهنش میچرخید و حالا هیچ چاره ای نداشت!هربار که به این نقطه میرسید که باید ییبو رو بدست بیاره ، به یاد نگاه شاد و حرفای عاشقانه ی امروزش میفتاد و درمانده و ناتوان آه میکشید!
نمیدونست چقدر گذشته که بالاخره در هجوم افکار بی سر و تهش به خوابی سخت فرو رفت!روز بعد با کسالتی که از افکار آشفته ی شب قبل بوجود اومده بود، از تختش خارج شد ، دوش کوتاهی گرفت و بدون خوردن صبحانه به راه افتاد و به دانشگاه رفت!
جان هم اون روز تدریس داشت و وقتی برای خوردن صبحانه و دیدن فی پایین رفت و فهمید که فی زودتر خونه رو ترک کرده و صبحانه نخورده ، تعجب کرد!
با عجله صبحانه شو تمام کرد و به طرف دانشکده ی هنر براه افتاد ، بین راه باهاش تماس گرفت و وقتی با پیام خاموشی گوشیش روبرو شد، کلافه سرشو تکون داد و زیر لب با خودش گفت:
عصر که برگرده باید باهاش حرف بزنم ، نمیدونم فشار درسیش زیاده یا مشکل خاصی داره!
و سعی کرد به این مساله خوش بین باشه که اتفاق خاصی نیفتاده!
با رسیدن به اتاقش دوباره کیفشو کنار گذاشت ، روپوششو پوشید و به کلاس درس رفت!قبل از ورود به کلاس ، پشت در مکث کرد و نفس عمیقی گرفت و با لبخند همیشگیش وارد کلاس شد!
پشت تریبون ایستاد و به همه روز بخیر گفت و بازم بلافاصله متوجه غیبت ییبو شد!
باید خوشحال میشد که ییبو به قولی که داده عمل کرده ،اما قلب بیقرارش اصلا باهاش موافق نبود، لبشو گزید و سرشو به آرامی تکون داد تا بغضیو که توی گلوش نشسته ، عقب بزنه و به آرامی تدریسشو شروع کرد!
بعد از اتمام کلاسش دوباره با فی تماس گرفت ،اما بازم گوشیش خاموش بود، کلافه و بیقرار روپوششو عوض کرد، پالتوشو پوشید ، کیفشو برداشت و سوار اتومبیلش شد و به طرف دانشکده ی فی براه افتاد!هرچند مطمعن نبود که کار درستی میکنه، چون ممکن بود با ییبو روبرو بشه و تمام تلاشی که در طی این مدت برای دوری ازش داشته ، هدر بره !
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...