پارت ۲۸

637 194 154
                                    


__اعتراف____

با شنیدن حرف مادر ،پشت در نیمه باز سالن ماتش برد و زیر لب تکرار کرد:
ای... این یعنی چی؟!
چطور ... ممکنه که...

و هنوز به خودش نیومده بود که با شنیدن صدای خدمتکاری که بهش میگفت:
ببخشید قربان ...

برگشت و با دیدن دخترکی که سینی قهوه توی دستش بود، با پاهایی لرزان عقب رفت و ناخواسته به در نیمه باز سالن خورد و در باز شد !

و با اینکار مکالمه ی مادر و فی برای یه لحظه قطع شد و هر دو با نگاهی آشفته به طرف در چرخیدند ...

جان که هنوزم گیج و آشفته بنظر میرسید، با ورود به سالن کتابخانه و بدون توجه به حرفای اون دختر جوان که مرتبا ازش عذرخواهی میکرد ، به چشمای نگران و ترسیده ی فی خیره شد و با تردید ازش پرسید:
اینجا ...چه خبره؟!

فی که متوجه حضور جان و شنیدن حرفاش شده بود، با کلماتی آشفته جواب داد:
گااا... صبر کن ...
بزار ...بزار واست توضیح بدم !
موضوع اونجوری که ...
اونجوری که تو فکر میکنی، نیست!

و جان که حالا وارد سالن شده بود، با نگاهی آشفته سرشو تکون داد و تکرار کرد:
داشتین چی میگفتین؟!
مامان چی گفت؟!
تو... تو ...عاشق ... ییبویی؟!






و مادر که از حضور بی موقع جان کلافه بنظر میرسید، نفسشو با صدا بیرون داد، به خدمتکار اشاره کرد تا از اتاق بیرون بره و به جای فی که انگار زبونش قفل شده بود، جواب داد:
درستهههه...
خواهرت عاشق ییبوئه!
در تمام این مدت دوستش داشته و بهم قول داده بود که اونو بدست میاره ...
اما حالا ...

و فی که دیگه نمیتونست نگاه عجیب برادرشو تحمل کنه ، با حرص به طرف مادرش چرخید و با صدای بلندتری جواب داد:
بسههههه..‌.
بس کننن!
بهت گفتم که من اینکارو نمیکنم !
امکان نداره !




و دوباره به طرف جان چرخید و با دیدن نگاه
شوکه اش با تاسف و شرمندگی ادامه داد:
گاااا..‌.
من متاسفم ...
من متاسفم ...باشه؟!
باور کن من نمیدونستم ...
خودت میدونی که من تا چند وقت قبل اصلا خبر نداشتم وگرنه ...

و با دیدن نگاه عجیب جان حرفشو خورد و سرشو پایین انداخت!




مادر که از شنیدن این مکالمه ی عجیب گیج شده بود، با اخم جواب داد:
موضوع چیه؟!
از چی حرف میزنی؟!
چرا ازش عذر خواهی میکنی؟!

جان به طرف مادر چرخید، به صورت سرد و عاری از احساسش خیره شد و با کلماتی شمرده جواب داد:
ببینم مگه فی بهتون نگفته؟!
بهتون نگفته که ییبو یه نفر دیگه رو دوست داره و با یه نفر دیگه توی رابطه است؟!





مادر که انگار منتظر شنیدن همچین چیزی نبود، برای یه لحظه مکث کرد ، اما خیلی زود به خودش اومد و با قدمهایی محکم به طرف جان رفت، در چند قدمیش ایستاد و با کلماتی شمرده جواب داد:
چرا ...میدونم ...
قبلا بهم گفته و منم بهش گفتم که اصلا واسم مهم نیست که اون پسر عاشق کیه ...
فی باید بدستش بیاره ...
به هر قیمتی که شده !




Forbidden loveWhere stories live. Discover now