__اعتراف____با شنیدن حرف مادر ،پشت در نیمه باز سالن ماتش برد و زیر لب تکرار کرد:
ای... این یعنی چی؟!
چطور ... ممکنه که...و هنوز به خودش نیومده بود که با شنیدن صدای خدمتکاری که بهش میگفت:
ببخشید قربان ...برگشت و با دیدن دخترکی که سینی قهوه توی دستش بود، با پاهایی لرزان عقب رفت و ناخواسته به در نیمه باز سالن خورد و در باز شد !
و با اینکار مکالمه ی مادر و فی برای یه لحظه قطع شد و هر دو با نگاهی آشفته به طرف در چرخیدند ...
جان که هنوزم گیج و آشفته بنظر میرسید، با ورود به سالن کتابخانه و بدون توجه به حرفای اون دختر جوان که مرتبا ازش عذرخواهی میکرد ، به چشمای نگران و ترسیده ی فی خیره شد و با تردید ازش پرسید:
اینجا ...چه خبره؟!فی که متوجه حضور جان و شنیدن حرفاش شده بود، با کلماتی آشفته جواب داد:
گااا... صبر کن ...
بزار ...بزار واست توضیح بدم !
موضوع اونجوری که ...
اونجوری که تو فکر میکنی، نیست!و جان که حالا وارد سالن شده بود، با نگاهی آشفته سرشو تکون داد و تکرار کرد:
داشتین چی میگفتین؟!
مامان چی گفت؟!
تو... تو ...عاشق ... ییبویی؟!و مادر که از حضور بی موقع جان کلافه بنظر میرسید، نفسشو با صدا بیرون داد، به خدمتکار اشاره کرد تا از اتاق بیرون بره و به جای فی که انگار زبونش قفل شده بود، جواب داد:
درستهههه...
خواهرت عاشق ییبوئه!
در تمام این مدت دوستش داشته و بهم قول داده بود که اونو بدست میاره ...
اما حالا ...و فی که دیگه نمیتونست نگاه عجیب برادرشو تحمل کنه ، با حرص به طرف مادرش چرخید و با صدای بلندتری جواب داد:
بسههههه...
بس کننن!
بهت گفتم که من اینکارو نمیکنم !
امکان نداره !و دوباره به طرف جان چرخید و با دیدن نگاه
شوکه اش با تاسف و شرمندگی ادامه داد:
گاااا...
من متاسفم ...
من متاسفم ...باشه؟!
باور کن من نمیدونستم ...
خودت میدونی که من تا چند وقت قبل اصلا خبر نداشتم وگرنه ...و با دیدن نگاه عجیب جان حرفشو خورد و سرشو پایین انداخت!
مادر که از شنیدن این مکالمه ی عجیب گیج شده بود، با اخم جواب داد:
موضوع چیه؟!
از چی حرف میزنی؟!
چرا ازش عذر خواهی میکنی؟!جان به طرف مادر چرخید، به صورت سرد و عاری از احساسش خیره شد و با کلماتی شمرده جواب داد:
ببینم مگه فی بهتون نگفته؟!
بهتون نگفته که ییبو یه نفر دیگه رو دوست داره و با یه نفر دیگه توی رابطه است؟!مادر که انگار منتظر شنیدن همچین چیزی نبود، برای یه لحظه مکث کرد ، اما خیلی زود به خودش اومد و با قدمهایی محکم به طرف جان رفت، در چند قدمیش ایستاد و با کلماتی شمرده جواب داد:
چرا ...میدونم ...
قبلا بهم گفته و منم بهش گفتم که اصلا واسم مهم نیست که اون پسر عاشق کیه ...
فی باید بدستش بیاره ...
به هر قیمتی که شده !
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...