شب پر از احساسشون رو در اون سوییت زیبا و مجلل با بوسه ها،نوازشها و جملات عاشقانه ای که زیباتر از هر شب بنظر میرسید، به شبی داغ و پر از هیجان تبدیل کردند!
تا پاسی از شب در آغوش هم بودند و بعد از یه راند فوق العاده و بیاد موندنی دوش گرفتند، شام خوردند و دوباره به تختخواب برگشتند!
جان که حالا سرشو روی بازوی ییبو گذاشته و به انگشتر توی دستش نگاه میکرد، به آرامی لب زد:
بوووو...
هنوزم باورم نمیشه!
ما بالاخره نامزد کردیم !و ییبو درحالیکه موهای نیمه خیسشو نوازش میکرد، بوسه ای روی گونه اش گذاشت و بهش گفت:
تمام رویاهاتو واقعی میکنم عزیزم !
چون تو زیباترین، بهترین و با ارزشترین آدم زندگی منی!
بدون تو حتی یه لحظه هم طاقت نمیارم!
همیشه دوستت داشتم جان جان و از حالا به بعد بیشتر از هر زمانی عاشقتم !جان با لبخند به طرفش چرخید، به صورت زیبای نامزدش خیره شد و به آرامی جواب داد:
منم همینطور!
منم همیشه دوستت داشتم ، حتی اون وقتایی که نمیخواستم قبولت کنم، واقعا دوستت داشتم و حالا واقعا عاشقتم!
بدون تو حتی یه لحظه هم دووم نمیارم و میخوام تمام عمرمو کنارت بگذرونم!بعد به چشمای درخشانش خیره شد و ادامه داد:
اما با اینکارت واقعا غافلگیرم کردی!ییبو لبخند بزرگتری زد ، به چشمای عشقش خیره شد و به آرامی جواب داد:
در واقع این پیشنهاد پدر بزرگ بود ...
میخواست هرچه زودتر همه چیزو رسمی کنیم!و با دیدن نگاه متعجب جان ، سرشو به آرامی تکون داد و گفت:
بعد از اتفاقی که برای خاله شیان افتاد و ماجرای طلاقش، میخواست خیالش از بابت ما راحت باشه!جان با شنیدن این حرف با تاسف سرشو تکون داد و زیر لب ادامه داد:
اوه ... درسته!
حالا ... حالش بهتره؟!ییبو لبخند غمگینی زد و بهش گفت:
نمیدونم ...
وقتی پیش ماست، مدام لبخند میزنه و میگه حالش خوبه!
اما در تمام اون مدتی که لویانگ بودم، هر شب صدای گریه های آرومشو از اتاق بغلی می شنیدم!
شوک وحشتناکی رو گذرونده ...
مردی رو از دست داده که عاشقش بوده ...
انگار یهو از یه رویای زیبا بیدار شده و با واقعیت وحشتناک زندگیش روبرو شده و این واقعا دردناکه!جان هم به آرامی سرشو تکون داد و با لحنی غمگین بهش گفت:
حس و حالشو میفهمم، واقعا دردناکه!
و بدون اینکه برگرده و به چشمای غمگین ییبو نگاه کنه ، توی آغوش گرمش فرو رفت و به آرامی ادامه داد:
میشه ...بغلم کنی؟!و ییبو که حالشو کاملا درک میکرد، لبخند غمگینی زد، نامزد بغلیشو توی آغوشش کشید و با مهربانی فراوان بهش گفت:
بهتره بخوابیم!و خیلی زود هر دو نفر در آغوش هم به خواب رفتند!
روز بعد و قبل از رسیدن صبحانه ، پدربزرگ دوباره یه تماس تصویری باهاشون گرفت:
بازم نامزدیشونو بهشون تبریک گفت و واسشون آرزوی خوشبختی کرد!
و با آرامش ادامه داد:
امیدوارم خیلی زود همه چیز رسمی بشه!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...