____طوفان جدید____
پدر وارد آشپزخونه شد و منو که روی صندلی پایه بلند آشپزخونه نشسته بودم، دید!
با لبخند جلو اومد و در حالی که موهامو به نرمی به هم میریخت، بهم گفت :
مرد کوچولوی من چطوره؟!
و من با اخم جواب دادم :
من دیگه کوچولو نیستم ، یه سال بزرگتر شدم!
آخه...
دیشب تولدم بود ،یادت رفته بابا؟!
و پدر با خنده جواب داد :
اوه ...درسته!
تو دیگه یک مرد بزرگ شدی، یه مرد بزرگ که میتونه کارای بزرگی بکنه مگه نه ؟!
و با دیدن تایید ذوق زده ی من با لبخند پیشونیمو بوسید و ازم کمی فاصله گرفت!
به طرف خدمتکار چرخید و بهش گفت:
یه لیوان نسکافه واسم بیارید،سرم درد میکنه و صبحونه نمی خورم!
و در حالیکه به طرف کاناپه توی سالن پذیرایی میرفت، ادامه داد:
پسرم صبحونتو که تموم کردی، بیا پیش من!
دلم میخواد ببینم دیشب بعد از اینکه من رفتم، بهت خوش گذشته یا نه ؟!
دلم میخواد همه چیو واسم تعریف کنی!
و منکه هنوز مشغول خوردن صبحونه بودم ، با
یاد آوری اتفاقای دیشب با عجله از روی صندلیم پریدم پایین و دنبالش دویدم و با هیجان جواب دادم:
بابا ...
دیشب ....
دیشب یه خوابی دیدم!
پدر که با شنیدن این حرف کنجکاو شده بود ، روی کاناپه نشست بازوهاشو باز کرد و با لبخند بهم گفت : بیا...
بیا تو بغلم بشین واسم تعریف کن چه خوابی دیدی پسرم !
و من که حالا کاملاً هیجان زده بودم، بلافاصله توی بغلش نشستم و شروع کردم به تعریف تمام اتفاقاتی که فکر میکردم همشون یک خواب آشفته بوده!
و با هر جمله که میگفتم چهره پدرم عجیبتر،نگرانتر و ناراحتتر از قبل میشد و در نهایت وقتی که حرفم به پایان رسید، پدر با تردید ازم پرسید:
تو مطمئنی اینا رو دیشب دیدی؟!
و من که فکر می کردم همش یه خواب بوده ، تند تند سرمو تکون دادم و گفتم :
نه...
من فقط خواب دیدم ، خود مامان گفت که اینا همش یه خواب بده و من خواب دیدم و لازم نیست بترسم!
پدر دستاشو دورکمرم حلقه کرد و بدون اینکه حرفی بزنه، سکوت کرد و من سرمو روی سینه اش گذاشتم و توی دنیای بچگونه خودم غرق شدم!
بدون اینکه بدونم حرفایی که زدم چه عاقبت وحشتناکی برای خودم و خانواده ام خواهد داشت!
یه ساعتی گذشت ، من کنار پدر روی زمین نشسته بودم و با اسباب بازیای جدیدم بازی میکردم و پدر که انگار بعد از شنیدن حرفای من کاملاً آشفته بنظر میرسید، تمام مدت توی خودش فرو رفته بود!
ESTÁS LEYENDO
Forbidden love
FanficForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...