_____حریم خصوصی_____اون روز به همین ترتیب گذشت ، آخر شب دوباره با فی تماس گرفت تا حالشو بپرسه، اما فی تماسشو جواب نداد !
ییبو که کمی نگران شده بود، دوباره و دوباره باهاش تماس گرفت ،تا بالاخره جان گوشیشو جواب داد و بهش خبر داد که فی به خاطر درد زیادی که داشته مسکن گرفته و خوابه !
ییبو که از شنیدن دوباره ی صدای جان هیجانزده شده بود، سعی کرد آرامش خودشو حفظ کنه و بهش گفت: اوه ، متاسفم!
نمیخواستم مزاحمش بشم، لطفا بهش بگید که فردا بعد از کلاس میام به دیدنش، البته اگه مزاحم نیستم؟!
جان با آرامش لبخند زد و جواب داد:
البته که نه !
فکر میکنم آفی هم از دیدن شما خیلی خوشحال میشه ، ممنونم که بهش سر میزنید!
روز بعد ییبو بعد از پایان کلاسای صبح فرصتی داشت تا به عمارت شیائو سر بزنه ، یه شاخه گل رز
واسه ی دوستش خرید و بلافاصله بعد از کلاس به اونجا رفت !خدمتکار در رو واسش باز کرد و بهش خبر داد که خانم فی درحال استراحت هستند ، خانم شیائو سرکار هستند و جان نیم ساعت قبل به آتلیه اش رفته!
ییبو با لبخند ازش تشکر کرد و با عجله از پله ها بالا رفت و خودشو به در اتاق فی رسوند!
برای چند لحظه دم در مکث کرد، نفسی گرفت و بعد در زد و به آرامی گفت:
فی !
منم ییبو!
میتونم بیام داخل!
فی که روی تختش نیم خیز شده و مشغول صحبت تلفنی با لیان بود، بلافاصله بهش گفت:
اوه البته ، بیا داخل !
و رو به لیان ادامه داد:
ییبو اومده، بعدا میبینمت!
شب حتما بیا اینجا تا پیش هم باشیم !
و تماسشو قطع کرد!
ییبو با لبخند وارد شد، شاخه ی گل رو به طرفش گرفت و ازش پرسید:
حالت چطوره ؟!
فی با چشمایی که از خوشحالی میدرخشید، نگاش کرد و در حالیکه شاخه ی گل رز رو ازش میگرفت، با هیجان جواب داد:
اوه خدای من!
اینو واسه ی من آوردی ؟!
مرسیییی!
ییبو به ذوق بیش از حدش خندید، کنارش روی مبل نشست و با لبخند سرشو تکون داد!
خیلی زود صدای خنده ها و شوخیاشون توی اتاق پیچید و ییبو که از اومدن به اونجا هیجانزده بنظر میرسید، مرتب سربسرش میزاشت و صدای اعتراض پر از حرص فی باعث رضایت و خنده ی شیطنت بارش میشد!یه ساعتی کنار هم بودند، ییبو از کلاسای امروز صحبت کرد و جزوه هایی رو که واسش نت برداری و کپی کرده بود، بهش تحویل داد !
و فی با خوشحالی زیاد بارها ازش تشکر کرد !
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...