پارت ۱۸

783 201 87
                                    


___رازها____

کمی در سکوت کنارش نشست و بعد به آرامی از اتاق خواب بیرون اومد، پالتو و پلیورشو بیرون آورد و با یه لباس سبکتر مشغول آشپزی شد، میخواست یه سوپ مقوی واسه ی ییبو بپزه و یه ساعتی توی آشپزخونه چرخید و کار کرد !

کم کم کارش به پایان رسید ، یکی دو دقیقه ای شده بود که جلوی پنجره ی بلند سالن ایستاده و در سکوت بیرونو تماشا میکرد که یهو دستایی از پشت دور کمرش حلقه شد و با ترس از جا پرید!

ییبو با لبخندی کمرنگ بلافاصله لباشو روی گردنش گذاشت و بوسیدش و به آرامی لب زد: منم ...
منم عزیز دلم!

جان حلقه ی دستای ییبو رو به نرمی باز کرد و توی بغلش چرخید و نگاش کرد!

تبشو با پشت دست کنترل کرد و لبخند زیبایی زد و ادامه داد: حالت خیلی بهتره!
تبتم پایینتر اومده ، خوبی ؟!

ییبو با لبخند سرشو تکون داد و زیر لب جواب داد: خوبم‌، فقط خیلی گشنمه!

و جان با خوشحالی جواب داد: اوه این خیلی خوبه ، وقتی اشتها داری ،یعنی حالت داره بهتر میشه !

و ییبو با لبخند جلو رفت، بوسه ی سبکی روی لباش گذاشت و با شیطنت جواب داد: اوه ، که اینطور.... پس من ترجیح میدم قبل از هر چیزی تو رو بخورم !

جان با شنیدن این حرف ، با چشایی گرد شده نگاش کرد و با درک منظورش ، با حرص غر زد: وانگ ییبوووو.....

و ییبو با صدای بلندتری خندید و جواب داد: چیه ...
تو مال منی و من دلم میخواد اول تو رو بخورم !

و بدون اینکه به جان فرصت اعتراضی بده ، حلقه ی دستاشو دور کمرش محکمتر کرد و اونو جلو کشید و لباشو به بوسه ی تند و تیزی بست!

و جان که دیگه دلیلی برای دوری بیشتر نمیدید، دستاشو دور کمر ییبو حلقه کرد و در این بوسه همراهیش کرد!

هر دو چرخیدند و چرخیدند...
بارها و بارها لبای همدیگه رو به
بوسه هایی خیس و داغ در برگرفتند و اونقدر به این رقص دو نفره ادامه دادند که بالاخره هر دو نفس کم آوردند و از هم جدا شدند و خیره به چشمای همدیگه لبخند زدند!

ییبو با لذت نگاهی به صورت زیبای عشقش کرد و بهش گفت:
خیلی دوستت دارم استاد شیائو !

و جان هم با لبخندی شیرین ، سرشو جلوتر برد،
بوسه ی سبکی روی پیشونیش گذاشت و جواب داد:
منم عاشقتم عزیزم !

بعد نفس عمیقی گرفت، موهای بهم ریخته ی ییبو رو از روی پیشونیش کنار زد و همچنان که نگاش میکرد، ادامه داد: اما ...بهتره بریم و یه چیزی بخوریم!
هم تو باید تقویت بشی و هم من از صبح تا بحال چیزی نخوردم !

ییبو با شنیدن این حرف با عجله برگشت و به ساعت دیواری نگاه کرد و با ناراحتی زیاد اعتراض کرد: خدای من....
شیائو جان ، ساعت از سه بعد از ظهر هم گذشته ، چرا تا این وقت روز چیزی نخوردی ؟!

Forbidden loveWhere stories live. Discover now