____اولین دیدار_____
فی با نگرانی وارد اتاق شد و نگاهشو به صورت مادر دوخت !
چیزی شده ؟!و این تنها حرفی بود که بعد از مدتی به زبون آورد !
مادر کلافه سرشو بالا گرفت و با دیدن دخترش آه عمیقی کشید و گفت: واقعا تحملم تموم شده ،
دیگه واقعا نمیتونم با رفتارهای برادرت کنار بیام!فی با شنیدن این حرف با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت: مادر!
من که بهتون قول دادم، من قوی میشم !
من به همون چیزی تبدیل میشم که شما خواستید!
پس لطفا ، اینقدر نگران نباشید ولطفا ....جان رو به حال خودش بزارید!
مادر با شنیدن این حرف با ناراحتی نگاهش کرد و گفت: منظورت چیه؟!
فی با عجله لبخند زد و گفت: منظور خاصی ندارم!
فقط ،فقط نمیخوام رابطه ی شما بدتر از اینی که هست بشه !
من هر دوی شما رو دوست دارم !
نمیخوام بین شما دو تا قرار بگیرم !مادر کمی سکوت کرد !
با اخم به برگه های روی میزش زل زد و به فکر فرو رفت!فی با تردید صداش زد و گفت: مادر؟!
مادر که انگار منتظر همچین فرصتی بود، سرشو بالا برداشت ، نگاه سرد و جدی شو به چشمای فی دوخت و گفت: پس ... تو کمکم میکنی ... درسته؟!
فی با گیجی نگاهش کرد، با تردید جواب داد: البته ! تمام سعیمو میکنم !
مادر نفس عمیقی گرفت و گفت: خوبه...
پس باید با وانگ ییبو ازدواج کنی!فی با شنیدن این حرف ماتش برد!
برای چند لحظه بدون هیچ حرفی نگاهش کرد و بعد از اون جواب داد: ازدواج؟!
با ...ییبو؟!
اما چطور یهو به همچین تصمیمی رسیدید؟!مادر نگاش کرد ،با خونسردی به چشمای فی زل زد و ادامه داد: تو دوستش داری، مدت زیادیه که تلاش میکنی بدستش بیاری و من بتازگی در موردش تحقیقاتی کردم !
و میدونم که پدر و مادرشو تو بچگی و در اثر یه تصادف از دست داده !
در تمام این سالها با والدین پدریش زندگی کرده و بعد از ورود به دانشگاه مستقل زندگی میکرده!از نظر مالی در وضعیت خیلی خوبیه و البته فعلا مالک شرکتش نیست ،فعلا پدربزرگش ریاست کار رو به عهده داره !
اما بزودی و بعد از اتمام تحصیلاتش میتونه عنوانشو به شکل رسمی بدست بیاره !فی از شنیدن این حجم از اطلاعات جا خورده بود!
در واقع ، فی اونقدر که به خود ییبو اهمیت میداد، به سوابق خانوادگیش فکر نکرده بود؛ هرچند از همون ابتدا هم مطمعن بود که ییبو هم از وضعیت مالی خوبی برخورداره!
بعد از سکوتی که کمی طولانی شده بود، بالاخره سرشو بالا گرفت و نگاهشو به چشمای آروم و مطمعن مادر دوخت و ازش پرسید: اما این چه ربطی به کار شما داره؟!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...