آینده؛
آب چکه چکه میکند ، موش های کوچک هر از گاهی صداهایی از خودشان تولید می کنند. زمین مرطوب است و تاریکی مطلق همه جا را فرا گرفته ، ناگاه سکوت میشکند . صدای پا می آید قدم هایی سنگین و آشفته نزدیک می شوند . در دخمه با صدای ناهنجاری باز شده و نور به فضای تاریک تابیده .سایه مرد جوان روی زمین می افتد. با حالت تحقیرآمیزی سینی غذا را روی زمین می گذارد و کمی هل میدهد . زیر لب زمزمه میکند :(موش کثیف.)
از گوش های تیز دخترک دور نماند . زندگی در فضای تاریک زیر زمین و گوش دادن به ریزترین صدا حساسیت او را نسبت ب اصوات بالا برده بود. ب طوری ک صدای قدم های مورچه را هم می شنید. فکش از سرما میلرزد . درد در سلول ب سلول تنش تازیانه میزند و بند بند وجودش در حال گسیختن است . مثل همیشه بیشتر غذا نصیب موشها میشود . آواز دلنشین باران همچون لالایی مادرانه گوشش را می نوازد . دخترک در غم خود تنها نبود اشک های آسمان نیز او را همراهی میکردند. دانه های اشک همچون ستاره روی گونه های مرمرینش سر میخورند. از کجا بود ک زندگی اش راه بد بختی را انتخاب کرد ؟ کجای کار می لنگید و نقش او در این مصیب چ بود ؟