15: آرزو کن !

27 8 0
                                    

ᶳʰᶤᵏᶤ ᵇˡᴬᶜᵏ:
15 _ آرزو کن !

ووت و کامنت یادتون نره.
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━

+{ امشب قراره شهاب سنگ بیاد!  }

سر تیتر اخبار رو با هارمونی هیجانی و صدای بلند میخونم :{ بارش شهابی بَرساوُشی روز سه شنبه 13 اوت ب اوج خود می‌رسد. این رویداد نجومی در شهر های کابونا، ریونا و ....  با چشم غیر مسلح قابل مشاهده است. }

پاشو رو میز کارش میزاره و با بی خیالی میگه:( خوب ک چی ؟ )

لبمو گاز میگیرم و با استرس میگم :{ میشه بریم ببینیمش؟ }

-( نه!)

+{ آخه چرا ؟ حداقل باهام نمیای بزار خودم تنهایی برم دریا ببینمش. }

چشماشو تو حدقه میچرخونه :(ک جیم بزنی ؟ نه)

+{ میگن اگر ی شهاب رو ببینی و آرزو کنی آرزوت برآورده میشه. }

از جاش بلند میشه و رو به روم قرار میگیره ‌‌:( شهاب ها اگر می‌تونستن آرزو ها رو بر آورده کنند اول از همه جلو سقوط خودشونو می‌گرفتن. )

لبو لوچم آویزون میشه :{ آخه تو از کجا میدونی ؟ لطفاً لطفاً لطفاً. }

سرشو نزدیک گوشم میاره. زبون سرخ و مرطوبش روی گوشم می‌کشه و موهای تنمو سیخ می‌کنه. این چه حرکتیه مرد؟

با همون لحن آرومی جواب میده :( ی شرط داره. )

سرشو رو به روی صورتم میگیره و با بدجنسی می‌گه :( کتابخونه، گلدون ها و دکوری ها همشو تا قبل غروب تمیز کن. )

لبخند شیطانی رو لبش تنمو کِرِخ می‌کنه. اما من باید ب اون بارش شهابی برسم.

ناچار می‌گم:{ اگر تا شب انجامش بدم منو می‌بری؟}
اوهومی از ته گلوش در میارم.

+{ قبوله. }

با پوزخند ترسناکی دستشو تو جیبش می‌کنه و از اوتاق بیرون می‌ره. آهی میکشم و ب کتابخانه بزرگ روبه روم چشم میدوزم.  چرا باید تو خونش این همه کتاب داشته باشه؟ مگه کتاب داری باز کرده؟

آستین هامو بالا میزنم ، از خاله لیزا دستمال و وسیله میگیرم و کار شروع میشه...

کاملآ برام واضحه هکتور سالتزمن با من سر لج داره. چون تا یک هفته اول ورودم ب کابونا باهام مثل ی شاهزاده خانم برخورد میشد تا اینکه ی روز وقتی رو مبل نشسته بودم نظرش ب شلوارک و بند برتلم جلب شد.

گفت:( نمی‌ترسی بلایی سرت بیارم همچنین چیزی می پوشی؟)

اون یقینا منو برا اون کارا نمیخاد. چون اگر قرار بود بلایی سرم بیاره همون روز اول ک با سر رفتم تو بوته خار کار دستم میداد.

با لبخند ، میزنم رو شونش و میگم:{ تو ی مرد شریف و استریتی کاری به کار من نداری. من تورو مثل برادرم می‌بینم دلیلی نداره فکرامو با این چیزای منحرف و چندش آور پر کنم.  }

𝑾𝒉𝒊𝒔𝒑𝒆𝒓 𝒐𝒇 𝑫𝒆𝒂𝒕𝒉Donde viven las historias. Descúbrelo ahora