31: شام آخر

8 3 0
                                    

31_ شام آخر

نویسنده ریلکستون ب خاطر این چند قسمت بد جور هیجان زده است.

ووت و کامنت یادتون نره.

━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━

غروب تولد سارا آلن...

خبرش همه جا پیچیده. تک دختر رابرت آلن بزرگ امشب ب سنی میرسه ک میتونه ب اموال پدرش دست بزنه. کدوم اشراف زاده احمقیه ک تصمیم نگیره برا عرض تملق و چاپلوسی بیاد؟

امشب یا من می‌میرم یا اون کفتار ها.

خیاط و دستیار هاش داره لباس بلند مخملی ام رو تنظیم می‌کنه. آینه اوتاقم صورت سرد و چشم های سنگ شدمو قاب کرده. امشب خبری از احساسات نیست و تمام ترحم ها دفن می‌شوند.

در اوتاق باز میشه و مریدا نفس نفس زنان وارد اوتاق میشه. میشه.

+( سلام خانم. ببخشید دیر کردم.)

-{ فقط توضیح بده چی شد؟}

با چشم و ابرو ب خیاط و دار و دسته اش اشاره میکنه.
-{ فعلا کافیه ، برید بیرون. چند دقیقه دیگه برا ادامه کار برگردید.}

زن ها اوتاقم رو ترک میکنند.

+( خواهر روحانی مون انقدر پول پرست و ارزون بود ک با یخورده پول قبول کرد شهادت غلط بده. )

در حالی ک گردنبند یاقوت گرانبها رو گردنم میندازم می‌گم:{ باید تا قبل طلوع ب کابونا هم بریم.}

+(برای چی ؟ مگ قرار نبود هری سرشو زیر آب کنه؟)

-{ آره. فقط میخام مطمئن بشم کارشو درست انجام میده. نمیتونم بهش اعتماد کنم. }

+( لازمه؟ )
نور نارنجی غروب رو مخمل مشکی لباسم ردی طلایی جا میزاره.

-{ معلومه ک لازمه. می‌خوام مطمئن بشم همین طور ک خورشید امروز در تاریکی فرو رفته ، غروب زندگی اونا هم فرا رسیده باشه. نمی‌تونم ریسک کنم.}

+( انقد ترسناک و شیطانی حرف نزن. مور مورم شد.)
سمتش بر میگردم. آبشار شکلاتی موهاشو رو شونه های ظریفش آزادانه رها کرده.

-{ شام آخر فرا رسیده مریدا.}
خیاط ها و آرایشگر ها وارد اوتاق میشن تا آماده ام کننده.

.
.
.

لباس سیاه اشرافی ک دنباله اش رو زمین کشیده میشه، سر شونه های پف دارش و حالت چین دارش ک همه و همه اندامم ر‌و بی نقص تر ب نمایش می‌کشه.

نیم تاج ظریفی ک رو موج های بلوطی رنگ موهام نشسته و آرایش ملیحی ک زیبایی مو خیره کننده کرده.
آرامش یک شکارچی درونم در تلاطمه.

اشراف زاده های احمق با اون کلاه گیس های فرفری مسخره و لباس های گروه قیمتی ک قسم میخورم از جانشان با ارزش تره سالن رو با سر صدا هاشون شلوغ کردن.

𝑾𝒉𝒊𝒔𝒑𝒆𝒓 𝒐𝒇 𝑫𝒆𝒂𝒕𝒉Where stories live. Discover now