6_ پروانه سفید ، بین حصار دستها
ووت و کامنت یادتون نره.
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
بوی خاک بارون خورده مشامم رو پر کرده. نم نم های بارون زمین رو خیس و گلی کردن. ابرها اونقدری متراکم هستن ک اثری از خورشید در آسمان دیده نمیشه.با لباس مشکی زیر آسمان تاریک و زندگی سیاه تر ایستادم و دارم سنگ قبرش رو میخونم.
رابرت آلن درست میگفت ، زمان مرگش فرا رسیده بود.
چطور تونست ب خوش اجازه داد ک ب این زودی بره و منو تنها بزاره؟ درحالی ک هنوز بهش نیاز دارم.
ژاکلین از سرما ب صدا در میاد:( خانم بهتر نیست بر گردیم ؟ سرما میخوریدا.)
دامن لباسمو بالا میکشم بلکه از کثیف شدنش جلو گیری کنم . فایده ای نداره ، چون لباس حریر سرمه ای تا زانوم ب گِل آغشته شده.
گردنبند پروانه ک هدیه اولین تولدمه رو لمس میکنیم و زیر لب زمزمه میکنم:{ فکر کنم فقط منو ت موندیم.}
ژاکلین دستمو میگیره و کمک میکنه ک ت درشکه بشینم.
از دور پسر مو فرفری رو میبینم ک نزدیک قبر پدر میشه. عروسک چوبی رو جلوی سنگ قبر میزاره. چیزایی مثل دعا زیر لب زمزمه میکنه.
ژاکلین تو گوشم فریاد میکشه:(هی پسر اونجا چی کار می کنی؟)
از صدای بلند زن میپره و ب سمت ما بر میگرده .
شاید توهم زدم ولی ن واقعیه. آیینه سبز چشمانش از اشک برق میزنند.نزدیک تر میاد و با احترام میگه:
(روز بخیر خانم ، فوت پدرتون غم بزرگیه. ایشون مرد بخشنده ای بودن. شک ندارم جاشون ت بهشته. )برعکس تمام افرادی ک طی این چند روز با چاپلوسی و چرب زبونی دورم وز وز میکردن حرفشو ساده و صادقانه زد.
ب وضوح میتونم سرخ بودن دماغ کوچولوشو از گریه ببینیم .ژاکلین با تندی میپرسه :(داشتی چی کار میکردی پسر ؟ اون چی بود گذاشتی جلو سنگ قبر آقا ؟)
پسرک هول میکنه .
+(خب ...اومدم برای ایشون دعا کنم ... و اون عروسک چوبی ... هدیه بچه های یتیم خونه بود ... متاسفم اگر ناراحتتو کردم.)بی توجه به حرفای ژاکلین میپرسم :{ هری؟ از کجا میدنی بابا میره بهشت ؟}
ژاکلین میپره وسط مکالمم:(اوه خانم جوان ، این چه حرفیه ک میزنید؟ )
دماغشو بالا میکشه. لبشو با زبون تر میکنه.
+( چون ، ایشون بچهای پرورشگاهو خوشحال کردن ، ی مرد بد همچین کاری نمیکنه . پس ایشون مرد خوبی بودن .)لبخند کوچکی مهمون لبهاش میشه.
پدر رو ی مرد خوب میدونه؟ مشخصه ک خیلی ساده لوح و زود باوه. شک ندارم اولین چیزی ک سرشو ب باد میده همین حماقتشه.