29_ خشم
ووت و کامنت یادتون نره.
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
نمیدونم چند ساعت تو دنیا سرم غرق بودم . فکر کردن و به بنبست خوردن های بی پایان دیوانه کنندست.
وقتی به دنیا واقعی برگشتم تنم ب طرز فجیعی خشک شده بود و خورشید صبح اولین روز سال نو طلوع کرده بود.
وقتی ب 24 ساعت گذشته فکر میکنم انگاری صد سال گذشته.
همه چیز مثل اخر و زمان شده. اسرافیل صور بیدار باش رو ب صدا در آورده و من از قبر پرشده از دروغم بیدار شدم.
وقتی پنجره رو باز میکنم موجی از هوای سرد ب پوستم برخورد میکنه. لباس سفید برف کل شهر رو پر کرده. چندتا پسر بچه دارن به هم گوله برفی پرت میکنند. دختر ها با دست های کوچولو شون سر بزرگ آدم برف رو روی گردنش میزارن. درخت های کاج مثل عروس های شهر شدن. چقدر همه چیز رویایی ب نظر میاد. کس چه میدونه شاید این هم یکی از حقه های کابوس باشه.
پنجره رو میبندم. دستکش ها ، کلاه و شال گردن همراه کاپشن تنم میکنم.
دستگیره در رو پایین میکشم. ولی باز نمیشه لعنت بهش کی در رو قفل کرده؟ این چه عادت تخمیه که داره؟
با حرص ب در لگد میزنم و فریاد میکشم:
{ این در لعنتی رو باز کن.}کمتر از چند ثانیه بعد صدای باز شدن قفل میاد. انگاری پشت در نشسته بود تا با فریاد من در رو باز کنه.
چشم هاش نشون میده اونم تا صبح نخوابیده.
-( صبح بخیر فرفری.)+{بکش کنار میخام رد شم.}
-( کجا میری؟)
+{ اومم شواهد نشون میده ب ت ربطی نداره.}
سینشو هل میدم انگاری نمیخواد تکون بخوره.+{ بهت میگم برو کنـ...}
ولی در کمال تعجب عقب میره.از راه پله ها پایین میرم و از خونه بیرون میزنم. هوای سرد به ریه هام حمله ور میشه و بخار نفس هام از دهانم بیرون میاد.
صدای خش خش کفش هاش روی برف رو پشت سرم میشنوم ک داره دنبالم میاد. درخت های پرتقال و نارنگی لباس عروسی پوشیدن . چشمه یخ بسته و دلم میخاد روش سر بخورم. این کار رو میزارم برای بعد.
هسار در باغ رو هل میدم و وارد خیابون میشم. صدای خنده های سرمستانه بچه ها لبخند رو به لب هام تزریق میکنه.
ب سمت دسته بچه هایی میرم ک دارن آدم برفی میسازن.
هر دفعه ک سر آدم برفی رو بالا میزارن کله وا میره. صورت هاشون کمی ناامید شده و همچنان شادابن و لبخند ب لب دارند.ی تیکه برف رو برمیدارم و گوله میکنم. نگاه های متعجبشون روم افتاده. گوله رو روی زمین قل میدم تا بزرگ و بزرگتر بشه.