41_ پیشگویی
میدونید که پایان داستان چندان هم هپی اند نیست؟ البته کاملآ ام سد نیست. خوب نقش اصلی رو ب خاک و خون میکشم ولی اجازه نمیدم به این راحتیا تشک رو ببوسه بزاره کنار و بمیره.
خواستم بگم نزول نزدیکه و ی کرمی ب جونتون انداخته باشم.ام راستی اینکه بهتون از اتفاقات ببین آچا و هری تو بیابون خبر ندادم دلیلش این نیست ک قرار نیست تا ابد چیزی بدونید. صبور باشد حالا حالا ها کار دارم.
هرکی ووت نده کامت نزاره خر عالمه خود دانید پشمکا.
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
چشم های آبی و صورت کریح مرد رعشه ب تنم میندازه. خنده هاش مثل سنباده روحمو میخورند. میتونم نفس هاشو تو فاصله یک سانتی صورتم حس کنم.
-( فکر کردی ب این راحتیا تموم میشه موش کوچولوی کثیف؟)
مو هامو تو مشتش فشار میده و سرم تیر میکشه.
+{ من … من … کشتمت قسم میخورم کشتمت. بهم دست نزن عوضی آشغال. }
دست های کثیفش جای جای تنمو لمس میکنه . با انزجار پیچ و تاب میخورم تا بلکه از شر دست های بسته شده بالا سرم خلاص شم.
-( ی جوری جرت میدم که زیرم جون بدی جنده کوچولو.)
+{ خواهش میکنم جیمز این کارو باهام نکن نه…نه.}
پشت سرم هم پلک میزنم اما اشک هام کنار نمیرن و این خفگی داره منو میکشه.
ب یک باره دنیا رو به روم تیره و تار میشه. تموم تنم رو همون تخت خشک شده.
دوچشم آبی از تو تاریکی نگام میکنند و انگار یه چیزی میگه.
^( سارا حالت خوبه عزیزم؟)
با دست هایی که دیگه بسته نیست تو صورت مرد رو به روم میکوبم و فریاد میزنم:
{ دست از سرم بردار آشغال عوضی من هرزه تو نیستم.}با کوبیدن مشت و لگد و جیغ های بلند سعی میکنم مرد رو از خودم دور نگه دارم.
^( سارا خواهش میکنم. همش کابوس بود.)
در اوتاق باز میشه و مرد خدمتکار درحالی ک چراغ نفتی کوچکی دستشه با نگرانی میپرسه:
( حالتون خوبه خانم؟ مشکل چیه؟)اشک هام به پهنای صورت سرازیر شدن. از ترس میلرزم و پاهامو تو شکمم جمع کردم.
جیغ میزنم:{ اون میخواد منو بکشه… بگیرش نزار بهم دست بزنه. جیمز میخاد بهم دست درازی کنه.}
صدام پنجره ها رو میلرزونه و حتی گوش های خودمم می خراشه.
^( چیزی نیست دوباره کابوس دیده و دچار حمله عصبی شده. من آرومش میکنم نیاز شد صدات میکنم دکتر خبر کنی.)