43_پرتره.
ووت و کامنت یادتون نره.
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
با چاقو نازک نقره ای پاکت نامه رو پاره میکنم. در حالی ک پامو رو پام انداختم متن نامه رو با چشم دنبال میکنم:
( سلام خوبی؟ میدونم خیلی وقته باهم حرف نزدیم و احتمالا از برادر مزخرفی مثل من هزار بار ناامید شدی. ولی میام تا یه چیز هایی رو درست کنم. قول میدم یه روز بیام پیشت تا یه سیلی بخوابونی زیر گوشم. هکتور و دنی دارند با قطار روز یکشنبه به اونجا میان ولی من نمیتونم. یه سری کار ها مونده که باید ازشون مطمئن بشم. احتمالا ماه دیگه بتونم ببینمت خواهر بزرگه.
دوستدار تو هری استون "آلن" )
نامه رو به سینه ام میچسبونم. هری کوچولو من زودِ زود میخواد بیاد به دیدن ام. دلم برای موهای فرفری و حتی عطر تنش تنگ شده. جوری ک لبخند میزنه و طوری که ساز دهنی مینوازه.
با فکر کردن ب صورت منجر کننده هکتور سالزمن تموم اون عشق به تلی از نفرت تبدیل میکنه. خشمم تبدل به انرژی میشه و از چاقو نازک و نقره رنگ تو دستم چیزی جز یک مشت شن باقی نمی مونه.
اون حروم زاده به مدت شش سال برادرم رو ازم دزدید. هر روز به این فکر میکردم که هری کوچولوی من تو چه شرایطیه. و ترس هر شبم گزند اون مار خوش خط و خال به برادرمه.
اون و خاندانش تنها عضو های باقی مونده از خانواده کوچکم رو ازم گرفتن. خوب یادمه که قسم خوردم نابودت کنم هکتور سالزمن. شب دراز است و قلندر بیدار.
در اوتاق به صدا در میاد.
-{ بیا تو.}نامزد چشم آبی ام با کت و شلوار اتو کشیده و کراوات مرتب اش وارد میشه. ناخداگاه لبخندی رو لبم نقش میبنده. لبخند من به اون هم سرایت میکنه.
+( خوب به نظر میای عزیزم.)
رو مبل جلو میز کارم میشینه.-{ البته. هری میخاد به دیدنم بیاد.}
+( عالیه.)
چیزی یادم میاد و خیلی سریع جدی میشم:
{ اون حروم زاده ای ک جلو پام سنگ میندازه رو پیدا کردی؟ خیلی سریع باید باید کلکش رو بکنم. وگرنه دیگه هیچ وقت نمیتونم سِمَت نخست وزیری رو داشته باشم.}پوزخند زهر داری رو لبش جا خشک میکنه. این مدل نگاهو خوب میشناسم. مثل شکارچی ک گردن شکارش زیر دندان نیششه و حالا با غرور تو قلمرو اش قدم میزنه.
+( خیلی بهتر از اون. فهمیدم کیه. چطور انجامش میده و هدفش چیه.حتی آدرس خونشون هم رو برگه توی جیب کتم نوشته شده.)
با بی صبری میپرسم:{ زود باش دیگه تحمل ندارم. بگو کیه؟}
سرشو تکون میده نوچ نوچ میکنه.
+( هر چیزی یه بهایی داره بانو جوان.)