49_ افسردگی
ووت و کامت؟
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━-{ میشینم یه گوشه و بگا رفتن زندگیم رو تماشا میکنم. بدون اینکه از لاکم بیرون بیام. به تنها چیزی ک نیاز دارم متوقف شدن زمانه تا بتونم خودمو جمع و جور کنم. اما این یه حقیقت تلخه ک دنیا به ساز ما نمی رقصه.
فکر کنم به این میگن افسردگی.سارا آلن وقتی حتی یادش نمیاد امروز چندمه.}
زیر نور ملایم خورشید و هوای مطبوع بهاری. پا برهنه وسط آلاچیق نشستم و پاهام زمین رو لمس میکنند. کلی گل رز مناظر دور ورم رو زیبا تر کردن. چشم هامو میبندم و تکیه میدم.
صدای قدم ها و عطر تن دختر مو شکلاتی باعث نمیشه تغییری تو حالتم بدم.
+( یادته یه زمانی اینجا پشت سر ایزابلا و بقیه شون نقشه میکشیدیم؟ در مخفی هنوز سر جاشه؟)
بی مقدمه میگم:{ پاتو از زندگیم بکش بیرون. شاید الان آروم و بی خطر به نظر بیام ولی همونی ام ک دوتا جنازه از جمعیت این عمارت کم کرد. وقتی به خودت بیای مثل مار دور گردنت پیچیدم و زهرم داره دنیاتو تاریک میکنه. }
چشم هامو باز میکنم و طرف صورت یخ بسته اش بر میگردم:
{ ساهارا الگرا بهت هشدار های لازم رو داد. نگی نگفتم.}پوزخندی میزنه و سپس صدای دور شدن قدم هاش به گوش میرسه.
دقایقی بعد من هم برای تحویل پروندههایی که به ویل سپردم خودمو به اوتاق کارش می رسونم.
خودش معلوم نیست کدوم گوریه پس باید خودم دست به کار بشم بگردم.
یکی از اخلاق های خوبش همین مرتب بودنشه. چون اسناد دسته بندی شده و مرتب تو قفسه چیده شدن.
پرونده مورد نظر رو برمیدارم و قبل رفتن مثل همیشه مجسمه فرشته مو بلوند رو نوازش میکنم.
اینو من براش خریدم. لبخند رو لبم نقش میبنده.
یادمه اون روز گفت میزارتش رو میز کارش تا هر وقت خسته شد به مجسمه کوچولو نگاه کنه و یادم من بیوفته. اینجوری خستگی اش در میره.اما با دیدن تکه کاغذ رو میز لبخندم می خشکه.
روش نوشته شده:
( ساعت 8 سارا رو بپیچون بیا اوتاقم. خیلی مهمه.)لازم نیست زیاد باهوش باشم تا بفهمم کار کیه.
از شدت خشم دلم میخواد مجسمه فرشته رو به دیوار بکوبم و تکه کاغذ رو تو کون مریدا فرو کنم.نه نه. من یه فکر بهتر دارم. ساهارا الگرا به فکر شیطانی داره.
پرونده رو مثل قبل سر جاش بر میگردونم. نباید کسی بفهمه من تو این اوتاق بودم.
با پوزخندی ک از افکار شیطانی تو سرم نشعت میگیره از اوتاق بیرون میرم.
.
.
.