33_ منو به خونه ببر.
ووت و کامنت یادتون نره.
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
قاضی حالت عبوثی ب خودش گرفته و برا ساکت کردن حضار چکش چوبی شو رو میز میکوبه.
همون طور ک انتظار میرفت راهبه پول رو به حقیقت ترجیح داد و شهادت داد سارا آلن و خدمتکار شخصی اش تا صبح در صومعه مشغول دعا بودند.
هرچند بازپرس خیلی سخت گیری کرد اما ب جایی هم نرسید.
هیچکس نمیدونه اون شب چ بلایی سر ایزابلا سالزمن و جیمز راسل سالزمن اومد. البته ب جز من ، مریدا، هری و هکتور.قاضی سیبیلشو تاب میده و میپرسه:
( مستر هکتور سالزمن از کسی شکایت ندارید؟ مستر سالزمن؟)وکیلش ک مردی قد بلند و لاغر اندامه جواب میده:
( ایشون ب دلیل مشکلات شخصی در دادگاه حاضر نشدند و من ب نمایندگی از ایشون اینجام.)صورت قاضی تلخ تر میشه:
( یعنی تو دادگاه مادر و برادر خودش شرکت نکرده؟ ب راحتی نامه احضاریه دادگاه رو نادیده گرفته؟)وکیل جواب میده:( من ب نمایندگی از ایشون اینجام جناب قاضی.)
دختر مو قهوه ای در گوشم زمزمه میکنه:
( پس کی تموم میشه من خوابم میاد؟)با صدای آرومی جواب میدم:
{ من از ت خسته ترم. تازه کار ما شروع شده.}-( من میخوام از ریونا برم سار…)
صدای بلند قاضی باعث میشه ادامه جملشو نشنوم با قیافه وات د فاک نگاهش میکنم.+( دوشیزه آلن؟)
سمت قاضی بر میگردم. لبخند مصنوعی ب لب میبندم و جواب میدم:( بله قربان؟)
+(اگر شما هم شکایت یا مطالبه ای ندارید پرونده بسته میشه.)
نگاه پیروزی مندانه ام رو زیر معصومیت ساختگی پنهان میکنم و جواب میدم:
{ خیر جناب قاضی.}چکش چوبی شو رو میز میکوبه و پرنده رو بسته اعلام میکنه.
من بردم، بعد چهار سال من بردم. ساهارا الگرا پیروز میدونه.
.
.
.تق تق در اوتاقم بلند میشه.
+( هری؟)-{ بیا تو دن.}
با انگشت عینکش رو عقب میفرسته و میپرسه:
( داری لباس جمع میکنی؟ واقعاً میخای بری؟)بلوز آبی رو داخل چمدون میزارم و جواب میدم:
{ دوباره شروع نکن دنی. قبلاً باهم حرف زدیم. اینجا دیگه جای من نیست.}تاره های طلایی موهاشو عقب میفرسته و پوف میکشه.
+( من نمیدونم تو زمانی ک منو مامان نبودیم چ اتفاقی بین شما دوتا افتاد ک انقدر راحت داری ول میکنی میری. حداقل توضیح بده!)