32_ پشیمونی
ووت و کامنت یادتون نره.
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
غروب تولد سارا آلن...صندلی ک روش نشستم درست رو به روی پنجره است.
چ غروب غم انگیزی! خورشید در حال سقوط امیدم رو با خودش فرو میبره.صدای باز شدن قفل در اوتاق میاد. حالا عطر تنش ب نفس هام سرایت میکنه. قدم هاش سمت من کشیده میشه.
-( چرا غذاتو نخوردی؟ اگر همین جوری ادامه بدی مریض میشی.)
سخت در اشتباهی مستر سالزمن. روح من خیلی وقته سرطان گرفته. پس چ فرقی میکنه جسمم هم آسیب ببینه؟
حتی ب خودم زحمت نگاه کردن بهش هم نمیدم. همچنان از ترکیب نیلی و نارنجی غروب لذت میبرم.
جلو پام میشینه و دستامو بین انگشت هاش فشار میده.
-( منم هکتور. منو یادت میاد؟ من الان کیم؟ صد دفه بهت گفتم اجازه داری نابودم کنی ولی حق نداری ترکم کنی. چرا این کارو باهام میکنی؟ بهم نگاه کن!)
صورتم رو بر می گردونه سمت خودش. نگاه سردم روش سایه میندازه.
صورتم رو از دستش بیرون میکشم و میغرم:
{ ب من ، دست ، نزن.}-( هرکاری بگی میکنم فقط تمومش کن. این ، این خیلی درد داره. نمیخوام آدمی باشم ک تو حتی بهش نگاه هم نمیکنی. هری که من میشناسم اینجا نیست. مگه نگفته بودی تو هم منو دوست داری پس چرا دیگه حرفی بینمون نمونده؟ داری مثل دود از لابهلای انگشت هام فرار میکنی. نمیخوام از دستت بدم.)
+{ چرا باید تمومش کنم؟ مگه من شروعش کردم. کاش هیچوقت نمی دیدمت.}
پوزخند تمسخر آمیزم تنها ری اکشن صورت سردم در برابر عسلی های براق از اشکشه.تصمیم میگیره خشم و ناتوانی شو سر وسایل خونه خالی کنه.
پرت کردن گلدون سمت آینه و شکستن جفتشون ، چپ شدن میز و کتابام هم نمیتونه اوضاش رو آروم کنه. با دست هایی ک ب خون آغشته شدن نشسته رو زمین و صدای هق هق های خفیفش شنیده میشه. پس آدما وقتی درمانده میشن اینجوری برخورد میکنند.حالا خورشید فرو رفته و تاریکی شب همه جای شهر نشسته. بیتوجه ب حال بد اون اوتاق رو ترک میکنم.
سمت قسمت بار خونه ک درست کنار آشپز خونه است میرم. از طبقات پر از الکل ، شراب انگور که بوی قوی تری نسب ب بقیه داره رو بیرون میارم. دو تا لیوان کمر باریک رو از ماده سرخ پر میکنم. از جیبم ماده سفید رنگی ک داخل پاچه محصور شده رو ب اندازه مساوی داخل دو لیوان میریزم.
صدای نزدیک شدن قدم هاش شنیده میشه. با تعجب ب کارام نگاه میکنه. لیوان هارو دستش میدم و همراه بطری رو صندلی آشپز خونه میشینم.