به گوشه دیوار تکیه داد و آروم پاهاش سست شد تا روی زمین بشینه.
این خفگی تازگی داشت. خفگی از جنس عشق!**********
(از زبان یونگی)
سرمو رو پاهام گذاشتم و چشمامو بستم.
با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم. کور کورانه به موبایلم نگاه انداختم. ساعت 6:30 صبح بود!
پا شدم بدون هیچ دوش گرفتنی همون لباسای روی صندلیو تنم کردم.
واقعا هیچ رَمَقی نداشتم که پا تو اون مدرسه کوفتی بزارم.
از اتاقم خارج شدم و سر میز صبحونه نشستم.
بابا و مامان مثل همیشه سر میز نشسته بودن.
اما قیافه هاشون پَکَر بود و اخماشون توهم.
یونجی همیشه تا نزدیک ظهر میخوابید پس نبودنش سر میز صبحونه مثل همیشه یک چیز عادی بود.
آروم زیر لب سلام گفتم ولی هیچکدومشون جوابی بهم ندادن.
معمولا انقدر سرد نیستن ولی نمیدونم امروز قضیه از چه قراره...
...یونگیا
+بله آپا؟
...چرا چند روزه سر میز با ما نمیشینی؟
+تو مدرسه انقدر که میخورم سیره سیر همش.بابام عینکو از چشماش در اورد و رو میز گذاشت.
همزمان دستاشو گره زد و به جلوی میز یکم خم شد:
... مین یونگیمیدونستم وقتی بابا میخواد جدی درباره بحثی باهام حرف بزنه اینجوری اسممو میگه، اسم کاملمو!
+بله آپا؟
...نمیخوای بگی چیشده؟
+چرا باید چیزی بشه؟هردومون مثل هم بودیم، خونسرد و بدون هیچ واکنشی تو صورتمون.
این بدترین حالتی بود که ازش به ارث بردم، چون همه اطرافیانم با این حالتم فکر میکنن یا خیلی از خود راضی ام، یا اصلا هیچ حسی درون من وجود نداره.
...خب پس اگه اینطوریه پس چرا نمره هات انقدر اُفت کرده، نکنه بازم میخوای بگی چیزی نشده؟!بدون هیچ حرفی با صبحونه جلوم تو بشقابم ور میرفتم و سرم پایین بود. جلوتر از قبل رو میز خم شد و گفت:
...بهت تا آخر نصف سال اول فرصت میدم تا نمره هات بالا بره وگرنه...سوالی نگاش کردم.
...مجبورت میکنم تو خونه درس بخونی و فقط امتحان بدی، نه از نظر جسمی حالت خوبه نه نمره هات چنگی به دل میزنه، هیچ غذایی هم نمیخوری، اگرم اعتراضی داری با تغییر نمره هات رفعش کن.
+چشم آپا...بدون خداحافظی از هیچکدومشون از رو صندلی پاشدم و به سمت بیرون حرکت کردم.
**********
سر جام نشسته بودم و با خودکار تو دستم ور میرفتم، حرفای بابا زیادی رومخم رژه میرفت، تو خونه درس خوندن برام هیچ اهمیتی نداشت.
ولی دوری از اون...
پوفی از کلافگی کشیدم و سرمو رو میز گذاشتم. یاد دیشبی افتادم که استوری گذاشته بود و لیسا رو تگ کرده بود، اون هیچ وقت الکی کسیو استوری نمیکنه و این بیشتر اذیتم میکرد.
موبایلمو از رو میز برداشتم باز تو صفحه اینستاگرام مشغول دید زدن بودم.
هیچی جز استوری دیشبی استوری نشده بود. با کلافگی بیشتر موبایلمو گوشه میز گذاشتم و سرمو دوباره رو میز گذاشتم.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که زنگ کلاس خورده شد.
این زنگ ورزش داشتیم، همین امر باعث میشد دخترا و پسرا به سمت سالن ورزشگاه برن تا تو اتاق رختکن لباساشونو با لباسای مخصوص عوض کنن.
_________________________________________
DU LIEST GERADE
انتخابِ اشتباه! فصل اول (تکمیل شده)
Jugendliteraturخیلی برام سخته باهات تو یک کلاسم؛ درسته که ته کلاس میشینی ولی دونستن اینکه تو توی اون دنیایی زندگی میکنی که منم میکنم دلمو بلرزه در میاره؛ دست خودم نیست ناخواسته و یواشکی عاشقت شدم! _____________________________________________________ موضوع: مین ی...