Part42 احساسِ پوچی

908 117 54
                                    

تو چشم هام زل زد و با اون صدای همشگیش گفت:
_تو شیرینی میدونستی؟
+شیرین؟
_آره عین شکلات که به تلخی میزنه.

**********

(از زبان جین)

با صدای آلارم گوشیم دست از تمیز کردن میز های رستورانِ بابا کشیدم و به اینستا سر زدم.
با دیدن آیدیِ جونگکوک موبایلو بدون هیچ فکری بستم و تو جیبِ پشتیم جا دادم.
رو مخم بود همین الانم داشت رو مخمم میرفت.
بعده یک ربع که کارام تموم شد و خواستم از رستوران بیرون جیم بزنم با صدای بابا مردمکمو تو چشمام چرخوندم و نگاش کردم:
=هااااا
... ها و زهره مار این سفارشو میبری!
=آپا گفتم که من اینو نمیبرم چند بار بگم؟
... ندیدی دفعه قبل اندازه پنج تا سفارشه بیشتر بهت انعام دادن؟ برو گفتم تا سرتو تو گونی نکردم.
نیشخندی زدم و رو بهش گفتم:
=باشه آقای خرچنگ

بدونِ اینکه با سوالی نگاه کردنش و رنگ تعجبش تو نگاهش توجه کنم باکس فلزی مسخره رو روی موتور داغون و رنگ پریده انداختم و راه و افتادم.
وقتی به دره خونش رسیدم کلاهمو در نیاوردم.
باز اون سگه گنده اون بیرون بود.
معلوم بود که تو این ساعت میزارنش تو خیاط برای خودش گشت بزنه و هوا بخوره..حتی تفریح این دراز خان از منه بدبخت بیشتره
به سمت در حرکت کردم و جلوی در ایستادم.
آروم نفسمو بیرون دادم و شروع کردم چند تقه به در زدن...
طولی نکشید که در باز شد...
همون دختره ی دیروزی با اون لباس کوتاه ولی شکل و شمایل متفاوت و رنگه دیگه جلوی در ظاهر شد.
... اوم غذا رو آوردی؟
با تعظیم و زیر لب بله گفتن تایید کردم.
... بیا داخل؛ امروز آقای جئون نیست میتونی غذا رو همین پایین بزاری ما میایم پایین غذا رو سِرو میکنیم.

مردمکمو تو چشمهام گردوندم و باز تعظیم کردم.‌
خدارو شکر کلاهی که رو کله ام داشتم؛ شیشه ی جلوش دودی بود و چهره و حالت چشمهام از دختره جلوم پنهوند موند.
سگه همراه من به داخل خونه حرکت کرد و واسم دم تکون میداد. مونده بودم چه مرگشه!
به سمت میز ناهار خوری تو قسمتِ گوشه ی هال حرکت کردم.
همه ی اون سفارشا رو روی میز چیدم. مونده بودم چرا باید جونگکوک به این پولداری از غذا های یک رستوران معمولی سفارش غذا بده!
شونمو بالا انداختم.
روی یه پا چرخیدم و خواستم سمت دره خروجی برم که با جونگکوک مواجه شدم.
قیافش خیلی بهم ریخته و عصبی بود... مونده بودم چرا به این روز تو این مدت کوتاه دراومده.
... اوپا بیا بریم سر میز

خواست دستشو بگیره که دستشو از تو دستش بیرون کشید. یه ابروم بالا پرید از رفتارش.
از طرفی هم حالم از دیدنه دوبارش بهم میخورد.
×برو بیرون هانا
... اما م... من...
×گفتم گورتو از خونه ام گم کننننن.

اصلا توقع این داد و عصبانیت رو از جونگکوک نداشتم. دیگه به عصبانیتشون توجه نکردم و بعد گرفتن انعام از خونه اش به بیرون جیم زدم و یوار موتور شدم.
حتی سگه تا بیرون هم دنبالم اکمد و وقتی حرکت کردم و براش به شکل خاصی دور افتاده شدم به سمته خونه رفت...
فکرم سمته جونگکوک بود...
چطور میتونست مودش انقدر راحت تغییر کنه؟
یعنی مثل من از این دختره هم سرد شده؟!

**********

(از زبان یونگی)

ساعت حدودای 7:30 صبح بود و داخله ماشین مشکی بودیم. از اینکه بعد از اون شبه نفسگیر صبح زود پاشم و برم مدرسه حالم گرفته بود.
همونجور تو مَنگیه خواب به سر میبردم که تهیونگ بازومو کشید و لبشو نزدیکه گوشم آورد و آروم لب زد:
_هنوزم میتونی دیگه مدرسه نری چون هرشب همین بساطه!

ناخواسته ابروهام بالا پرید و با دهن باز بهش خیره شدم؛ اصلا چیزی به اسم خجالت و... نداشت...
راحت هرچیزی که تو مغزش میگذشت رو به زبون میاورد. وقتی از ماشین پیاده شدیم جین و نامجون و جنی به سمتمون اومدن.
تهیونگ با نگاهش دنباله چیزی یا کسی میگشت من حدس میزدم دنباله جونگکوکه.
_بچه ها
&هوم؟
_جونگکوک رو ندیدین؟
*نه امروز اصن نیومد مدرسه.
قیافه جین رو یواشکی زیره نظر داشتم. چشم هاش نگران بود... حتما چیزی شده یا چیزی حس میکنه که این حالت رو به خودش گرفته.
با لبخنده نمادین دست جین رو کشیدم و به بهونه ای اونو یه گوشه تو راهروی مدرسه خفتش کردم.
+نمیخوای بگی چیشده ؟
=هان؟
+میگم چه مرگته نه از دیروز اینا نه به امروزت...

بعد گفتن اتفاقایی که تو رستوران باباش افتاد و رفتار های جونگکوک با اون دختری که نه اون و نه من میدونستیم کی بود فکرم مشغول شد و با اخم نگاش کردم.
+جین
=یااا چیه اینجوری نگام میکنی؟
+دوسش داری؟
=ههههه شوخی میکنی؟
+دوسش داری یا نه؟
=چه سوالیه اخه؟
+جوابمو با سوال جواب نده؛ یا آره یا نه.

خنده اش خود بخود جمع شد و خیلی جدی اما با نگاه ناراحت و احساس پوچی بهم خیره شد.
=آره دوسش دارم...
+جین؛ اگه دوسش داری یا باید کلا ازش دست بکشی یا مثل من مثله احمقا بهش بچسبی؛ اگه مابینه این دوتا در تلاطم باشی کامل حس پوچی میکنی مثل الانت!!!
با سر فقط باشه ای گفت و بدون هیچ حرفه اضافیه دیگه ای ازم جدا شد...
وارد کلاس شدیم . اون هوسوک و دوستای حرومزاده اش یک جای دیگه دور از ماها تَه و گوشه سمت راسته کلاس جا گرفته بودن؛ من کناره جین جا گرفتم و نشستم. تهیونگ خیلی اسرار کرد پیشش بشینم ولی وقتی درباره جین خیلی سربسته چیزی گفتم دیگه اسرار نکرد و اجازه داد پیشش بشینم...
نباید تو این شرایط تنهاش بزارم؛ من این احساس پوچی رو وقتی میخواستم از پشت بوم .... نه از پلِ آخر بپرم پیدا کرده بودم و میدونستم حتی اگه نخواد باید کنارش باشم تا این حس ازش جداشه.

همونجور که داشتم برای خودم نُت برداری میکردم صدای ویبره گوشیم بلند شد. یواشکی گوشی رو از تو کیفم بیرون آوردم و وارد قسمت آلارمه گوشیم شدم.
دایرکت از هوسوکِ عوضی بود.
ابروهام ناخواسته بهم گره خورد و زیر چشمی بهش به اون طرفه کلاس نشسته بود خیره شدم.
گوشیشو خیلی ریلکس بالا آورد و با سر و چشمهاش اشاره کرد که موبایلمو چک کنم...
چشمامو با حرص بهم فشار دادم و وارد دایرکته اون مادر به خطا شدم.

متنی که داده بود تنمو یک آن بی حرکت کرد:
(# بعد از کلاس بیا اولین قرارمون تو سالن ورزش؛ اگه هم نیای تهیونگ بد میبینه؛ ساعته 11:00 تیک تاک تیک تاک!!!:) #)
_________________________________________

خب بچه ها جونم این پارت هم تموم شد.
خوشحالم سر قولم تونستم بمونم.😉❤
تا قبل از 12:00 شب سعی میکنم پارتِ جدید ماهی توی خشکی رو هم بنویسم و آپ کنم هرچه زودتر.
نظرتون درباره این قسمت حتمااااا بگینا😁❤🐾
با نظر و ووت هاتون پیشی خوشحال و ذوق زده برای ادامه پارت میشه.🥺🥺🥺
یادتون نره پیشی کلی دوستون داره.😍
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤




انتخابِ اشتباه! فصل اول (تکمیل شده)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora