Part47 دردسرِ کوچولوی من

1K 132 48
                                    

وارده اتاق یونگی شدم و درو بستم با صحنه ای که میدیدم دندونامو بهم سابیدم.
اون داشت بالا میاورد... اون رو تخت نیم خیر نشسته بود و بیرون از تخت پایینه تخت بالا می آورد.
یونگی داره جلوی چشمام نابود میشه!

به سمتش قدم هامو بلند برداشتم و سمتش رفتم...
داشت همینجور بالا میاورد...
کنارش قرار گرفتم وآروم پشتش زدم.
با دست کشیدن به کمرش متوجه خس خس ریه اش شدم. چرا انقدر وضعش بد بود.
کنارش نشستم و پشتشو ماساژ دادم.
+عاقققققق
_'چیزی نیست بالا بیار.

بغضم ناخواسته تو گلوم نشسته بود و داشت حالمو بهم میریخت... اگه از دستش بدم چی؟
بدونِ اینکه به اوق زدنش توجه کنم بازوشو گرفتم و بلندش کردم.
داشت الکی اوق میزد و اصلا هیچ چیزیو بالا نمیاورد..
دیگه حتی محتویات معدشم تموم شده بود ولی انگار این حالتش از بین نمیرفت.
داخل دستشویی بردمش و روی روشویی سرشو خم کردم.
شیر آب رو باز کردم.
_نفس بکش عشقم. بخاطره من.
اوق زدنش کمتر شده بود ولی تمومی نداشت. آب رو تنظیم کردم و تا مطمئن شدم دمای آب برای بدن ضعیفش مناسبه سرشو زیره شیر آب بردم.
اینکار انگار حالشو بهتر کرده بود ولی بی طاقتیشو داشتم میدیدم...
_عشقم خوبی؟
+نفسم در نمیاد...

تازه یاد ریه ی خس خس نشسته اش افتادم.
_عشقم الان میام هوم؟...
سریع از دسشویی خارج شدم و به سمت کشوی میز هجوم بردم.
دومین اسپری که تازه هم بود از داخل جای آکبندش بیرون کشیدم و همینجور که به سمت دسشویی حرکت میکردم تند تند تکونش میدادم.
وقتی وارده دسشویی شدم با چیزی که نمیتونستم هضمش کنم مواجه شدم...
یونگی سمت حموم رفته بود و زیره دوشِ حموم وایساده بود و آب سرد رو باز کرده بود...
منم همونجور با لباس زیره دوش رفتم و پشتش قرار گرفتم.
دهنش با دستم گرفتم و اسپری رو تو دهنش چند بار خالی کردم.
حتی تعداد اسپری ها از دستم‌ در رفته بود...
سریع شیره دوش رو بستم و اونو سمتِ خودم برگردوندم و نگاش کردم.
_مگه نگفتم وایسا تا بیام هااان؟
تقریبا سرش داد زده بودم...
+آخه...(لرز دندون) آخه... نفسم در نمیومد(لرز دندون)

دندونامو بهم سابیدم تا یه وقت بلایی سرش نیارپ تو این وضعیتش!!!
اونو تو بغلم گرفتم و و دستاشو دور گردنم انداختم..
با پاهای بی جونش دور کمرمو گرفته بود تا نیفته.
لرزش بدنش هر لحظه بیشتر میشد.
سریع به سمت اتاق خواب رفتم.
خواستم رو تختش بزارمش که متوجه اون‌ کثافت و بوی بد استفراغ شدم...
_پوف... دردسر کوچولوی من!!!
از اتاقش همونجور که یونگی تو بغلم‌ بود بیرون اومدم
و به سمت اتاق خودم قدم برداشتم.
اونو روی زمین گذاشتم که نزدیک بود بخاطره ضعفش بیفته ؛ بازوشو محکم گرفتم تا تکون نخوره...

همزمان لباس و شلوار و لباس زیرشو از تنش خارج کردم و گوشه در انداختم.
روی تخت نشوندمش و از داخل کمد یک تیشرت که ماله  خودم بود رو بیرون کشیدم و با یک شورت تنش کردم...
_________________________________________

انتخابِ اشتباه! فصل اول (تکمیل شده)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant