Part35 پشتِ بوم

1K 150 38
                                    

بهم نگاه کرد و باهام چشم تو چشم شد.
+عاشقتم

میتونستم رنگِ تعجب رو با این فاصله ی نه چندان زیاد تو چشمای خمارش ببینم. مطمئنم حالش ازم بهم میخوره... نه مطمئنم همین حالا هم حالش از من بهم خورده...
رو پاشنه ی کفشِ چپم چرخیدم و سمت راهروی مدرسه حرکت کردم.
وقتی به پله ها رسیدم سرمو پایین انداختم و چند تا نفس آروم کشیدم. آروم زمزمه کردم:
+مستحق مرگم

از جیبم اسپری رو درآوردم و رو زمین انداختم.
به اسپریه ول شده رو زمین خیره شدم. یاد حرفای مامان قبل اینکه به مدرسه بیام افتاد:
((... اینو دیگه گم‌نکن تا حالا چند تا از اینا رو گم‌کردی آخه؟
+باشه اوما حواسم هست...
...مراقب خودت باشی ها.....))

از به یاد آوردن رفتار ها و نگرانی های مامان ؛ یک حس تردید و دودلی تو دلم رخنه کرد ؛ اما با به یاد آوردن دور انداخته شدنم‌ توسط تهیونگ‌ و خیلی چیزهای دیگه' همه ی اون حس های دودلی در یک چشم بهم زدن از بین رفت.
دندونامو بهم سابیدم و از پله ها شروع کردم بالا رفتن.

*********

(از زبان جین)

از بینِ جمعیت یونگی رو دیدم که از جمعیت دور میشه و سمت مدرسه میره.
بعد از ده دقیقه به زور تونستم خودمو از اون جمعیت فوضول عبور بدم و به دم دره مدرسه برسم.
تهیونگه آشغالم جلوی در وایساده بود.
با سرعت سمت در رسیدم و محکم درو هل دادم ولی فایده ای نداشت.
=هی چیکارش کردی باز ها؟

اصلا حرف نمیزد انگار که تو دنیای زنده ها نبود. یه درکی تو دلم‌ نثارش کردم و باز با تقلاهای بی فایده شروع به تکون دادنه در کردم.
از پشت شیشه روی زمین اسپریِ آبی رنگه یونگی راحت به چشم میخورد.
اخمام بیشتر تو هم رفت؛ میخواست چه غلطی کنه؟
با اومدن دستی روی شونم‌نگاه از در برداشتم و به اون فرد نگاهمو‌ دادم. جونگکوک بود...
=کوک یه کاری کن
×آروم باش هوم؟
=منظورت چیه میگی آروم باش آخه؟ اون روانیه یه بلا سره خودش میاره...

با صدای شکستن چیزی نگاهمو و حواسمو به صدا دادم.
دَره مدرسه با یه سنگ شکسته شده بود. به عامل اینکار نگاه کردم. تهیونگ بود...

*********

(از زبان تهیونگ)

+عاشقتم
داشت چی میگفت؟ اون عاشقِ من بود...؟؟؟
تمامه این مدت اون منو میخواست؟ پس چطور نفهمیده بودم؟؟؟
این همه ضعف و سلطه پذیری بخاطره عشق بود؟ نه امکان نداره...
وقتی به خودم اومدم با جای خالی یونگی مواجه شدم. از اون طرف جین رسیده بود و هی تقلا میکرد درو باز کنه؛ کمی طول نکشید که جونگکوک اومد و برای آروم کردنش داشت باهاش حرف میزد.
سرمو به شیشه چسبوندم و چشمامو بستم. (آروم باش تهیونگ) اون فقط یه آشغاله... اون فقط...‌
راهمو کج کردم و از دره مدرسه فاصله گرفتم.‌با به یاد آوردن اون بوسه ی لعنتیش روی دره شیشه ای مدرسه یه لعنتی تو دلم فرستادم و باز راه نرفته رو برگشتم.
همزمان که سمت در هجوم میبردم ؛ یک سنگ نه چندان کوچیک رو از زمین برداشتم و سمت در پرتابش کردم. به در رسیدم و دستمو از داخلِ دره شکسته شده عبور دادم و قفل درو باز کردم.
=یااا درو چرا شکوندی؟
_راهه حله دیگه ای داشتی نابغه؟

خواستم دستمو عقب بکشم که روی دستم با تیزی شیشه برخورد کرد و یه زخم نه چندان بزرگ روش برداشت.
بدون توجه به اون دوتا درو با پا هل دادم وارد مدرسه شدم. با دیدن اسپری پایین پله های راهرو اخمم تو هم رفت...
_یونگیییی
جین و کوک هم پشت سرم به داخل اومدن.
×من و جین این طبقه رو میگردیم تو برو ببین اون بالا نرفته باشه.

بدون اینکه جوابشو بدم با سرعت سمت پله ها رفتم. همونجور که حرکت میکردم خون از روی دستم روی زمین قطره قطره میچکید. دندونامو بهم سابیدم و باز بلند تر از قبل داد زدم: _یونگیییی
رو پله های پنجم و ششم وایسادم و تو کلاس ها رفتم شاید ردی ازش باشه. بدون اسپری نمیتونسته تا اینجا بیاد.
خواستم پله ها رو پایین برم که با شنیدن صدای دَرِ پشت بوم که تو فضای راهرو پیچیده شده بود اخمم توهم رفت.
از پله ها تند تر از قبل حرکت کردم.
وقتی به پشت در رسیدم، آروم درو باز کردم. هیچی نبود... یعنی اشتباه شنیده بودم؟
با دیدن یکی که روی لبه ی پشت بوم وایساده چشمام گرد شد.
_داری چه غلطی میکنی هااان؟

همونجور که پشتش به من بود آروم و ناامید زمزمه کرد: +خسته (سرفه) شدم

صدای خس خسه ریه اش بگوشم میرسید. موهاش خیس عرق بود... چجوری این همه پله رو اومده بود بالا؟
+برو راحتم (سرفه) بزار...(سرفه)
_باشه از اینجا بیا پایین میرم
+گفتم (سرفه) بروووو
_مگه نگفتی عاشقمی هان؟

قلبم باره دیگه مچاله شد... عاشقم بود. چه عاشقیه که حاضر بوده خودشو پست و حقییر کنه؟
+گفتی حقمه بمیرم.(سرفه)
_ازت عصبانی بودم... وقتی دروغ از کسی بشنوی چه حسی بهت دست میده؟
+اگه میفهمیدی منو (سرفه) دور مینداختی. مثله همین الان.(سرفه)
_باشه بیا پایین درباره اش حرف میزنیم ...
+ببخشید (سرفه) خوب؟
_باشه بسه؛ بیا پایین میگم.

صدای سرفه هاش وسط حرف زدن ترس و نگرانی رو به سراغم آورده بود. وضعیتش اصلا خوب نبود...
داشت جلوی چشمام جون میداد...
یک لحظه حس کردم بدنش بی حس و شل شده و داره سقوط میکنه.
قبل اینکه از لبه بیوفته با دست راستم پشت پیراهنشو گرفتم و عقب کشیدمش. همین کار باعث شد باهاش روی زمینِ پشت بوم بیوفتیم. بدنه بی جونشو سمت خودم برگردوندم و روی زمین خوابوندمش.
محکم چند تا سیلی تو صورتش زدم.
_پاشو الان وقت خواب نیست لعنت بهت.
دهنشو از هم باز کردم و شروع کردم چند تا نفس تو ریه هاش انتقال دادم.

کتشو از تنش در آوردم و دکمه های پیراهنشو یکی یکی شروع کردم باز کردن. به خاطره زخم دستم پیراهنِ روشنش پر از رد و لکه های خون شده بود.
یکی دیگه محکم تو گوشش زدم شاید که بهوش بیاد.
_گفتم پاشو سگم‌ نکن.

حس خیس شدنه دوباره صورتم به خاطره اشک به سراغم اومده بود. نباید از دستش میدادم، اون‌ماله منه. حتی خدا هم حق نداره اونو داشته باشه!
جای سیلی رو صورتشو بوسیدم. سرشو تو بغلم‌گرفتم. گوشیمو از تو جیبم در آوردم و به جونگکوک زنگ زدم.
_پیداش کردم ...پشت بومه، اسپری اش جلوی پله هاس بیارش سریع. الو... الووو...
نمیدونم صدامو شنید یا نه... این بالا آنتن اصلا نبود.
صورتشو آروم دست کشیدم و لبشو آروم بوسیدم.
_یه اعتراف میکنم ولی باید بعدش پاشی هوم؟

پیشونیشو یه بوسه کوتاه کردم و پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم و آروم زمزمه کردم:
_مین یونگی... منم عاشقتم.

_________________________________________

اینم پارته امروز بچه ها جونم😘🤭❤🐾
نظرتون چیه🥺❤🐾
با نظر و ووت هاتون ازم حمایت کنین.
پیشولی کلی دوستون داله😘
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

انتخابِ اشتباه! فصل اول (تکمیل شده)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant