Part41 شکلاتِ تلخ

1.1K 118 66
                                    

قیافه ترسناکِ هوسوک؛ با قلبی که با انگشتش نشون داده و میگه:  قراره عشقمو قبول کنی؛ گربه!زیره نوشته هم یونگی رو تگ کرده!_________________________________________

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

قیافه ترسناکِ هوسوک؛ با قلبی که با انگشتش نشون داده و میگه:  قراره عشقمو قبول کنی؛ گربه!
زیره نوشته هم یونگی رو تگ کرده!
_________________________________________

دندونامو بهم فشار دادم هی استوری رو نگاه میکردم.
این چرا یهو یه آدم دیگه شده بود.
یعنی از اولم همین آدم بود؟
پیامی برام داخل دایرکت اومد از طرف اون روانی بود: #استوری بابِ میلت بود بِیب؟
سین‌کردم اما جواب ندادم. گوشی رو یه گوشی پرت کردم و سرمو رو بالش گذاشتم. همونجور تو ذهنم با خودم در حال کلنجار رفتن بودم. یعنی به تهیونگ دربارش بگم؟!
نه چیز مهمی نیست تا بدونه... اون آدم ارزش این همه استرس کشیدن رو نداره.
همونجور که تو ذهنم داشتم خودمو بابت این اتفاق اروم میکردم نمیدونم چیشد که یهو خوابم برد.

با دستی که روی صورتمو لمس میکرد یک چشم چپمو تا نیمه باز کردم تا ببینم دور و برم چی میگذره.
تهیونگ رو تخت بود؟
چشمامو از هم باز کردم و بهش زل زدم. با اون چشمای کشیده و خمارش تو چشمام زل زده بود و بهم خیره شده بود.
_بیدارت کردم؟
+عاهم... نه خودم پا شدم.
خوبه ای زیره لب زمزمه کرد و منو تو بغلش گرفت و گردنمو بوسید.
_امروز نمیخواستم باهات سرد باشم ولی... به خرف ددیت اصلا گوش ندادی.

هیچی نگفتم و منتظره بقیه حرفاش شدم. ولی برخلاف پیشبینیم اصلا حرف دیگه ای نزد. فقط آروم هی اسممو توی گوشم با صدای خمار و خشدارش تکرار میکرد:
_یونگی ... مین یونگی ... یونگی.. هوممم

🔞دارای صحنه های🔞

ناخواسته متوجه شق شدن دیکم از زیر شلوارم شدم.
لبمو به دندون گرفتم تا خودمو کنترل کنم.
(هوففف یونگی یکم از خودت اراده نداری؟ چ مرگته پسر؟!) خودمو بازخواست میکرد از این عکس العمل یهویی و عجیبم... اگه میفهمید چقدر حساسم شاید براش مضحک میومدم!!! باید یه جوری از شره این حالتی که به سراغم اومده خودمو خلاص میکردم.
_چیشده یونگی چرا سرت پایینه؟
+هیچی؛ میتونم برم دستشویی؟
_دستشویی؟؟؟
+آره فوریه!
ابروهاشو بالا انداخت و نگاهشو به جاجای صورتم داد و آروم لب زد: _اوکی فقط زود بیا

ازش سریع جدا شدم و به سمت مستری که توی اتاق قرار داشت هجوم بردم.
بعده اینکه درو بستم روی روشویی سنگی نشستم و سریع شلوارمو تا نیمه پایین دادم.
طبق عادته گذشته پیراهنمو تو دهنم بین دندونام گرفتم و دیکمو تو دستم گرفتم.
از بس هورنی شده بودم دیکم از صورتی به سرخی میزد. مایع سفید از کلاهکه روی دیکم آروم میریخت بیرون. آروم شروع کردم مالیدنه دیکم.
باید سریع تمومش میکردم.‌ نالمو به زور قورت میدادم تا صدام به بیرون درز پیدا نکنه.
شصتمو روی کلاهک دیکم یکم فشار دادم تا دردم بیاد.
عاشق این درد بودم.
همونجور که تو حس و حال خودم بودم چشممو بالا بردم و با دیدن تهیونگ دست به سینه که بینِ چهار چوبِ در وایساده و تکیه داده سکسه ام گرفت.
_پس کاره فوریت این بود هوم؟

انتخابِ اشتباه! فصل اول (تکمیل شده)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora