Part37 !رویای واقعی

1K 127 55
                                    

سرمو رو شونه اش گذاشتم تو فکر رفتم...
اگه نتونم‌ دووم بیارم چی؟

وقتی به پایین پله ها رسیدیم آروم رو شونه ی چپ تهیونگ زدم و گفتم: +منو بزار پایین ممنون

چشماشو عصبی رو هم فشار داد. خواست چیزی بگه اما منصرف شد؛ منو اروم پایین گذاشت. تازه متوجه جنی و هوسوک و نامجون بودم که جین و جونگکوک داشتن باهاشون حرف میزد.
جنی روزه معمولیش گریه میکرد چه برسه به الان که خیلی ترسونده بودمش.
تا جنی چشمش به من افتاد از بینِ جونگکوک و جین گذشت و نزدیک من شد و بغلم کرد.
* اوپااااا (گریه) خیلی ترسوندیم.
_میشه انقدر فشارش ندی؟ عروسک که نیست.

تهیونگ دستِ جنی رو از دور کمرم ازاد کرد.
* به تو چه نامرده از خود راضی.
_از این به بعد همه چیش به من ربط داره.
* مثلا چیکارشی؟
_دوست پسرش!!!

نمیدونستم چی بگم‌ تا جنی رو که تو شوک رفته بود از شوک خارج کنم؛ با اومدن جین یه کمکی بهم رسیده بود.
جین داشت مو به مو به جنی توضیح میداد و جنی هم با هربار چشم غرّه ای که به تهیونگ میرفت با جین چشم تو چشم میشد و به حرفش گوش میکرد.
هوسوک بعد از ده دقیقه به خاطره کاره فوریش از جمعمون خداحافطی کرد و رفت و این یکم برای هممون عجیب بود که کار یهوییش چی میتونه باشه!.

بعد از اینکه به حیاط مدرسه اومدیم خبری از لیسا و رزان و بچه های قلدر مدرسه نبود انگار دود شده بودن رفته بودن تو هوا یا آب شده بودن و توی زمین خودشون رو جا داده بودن...

به کمک بچه ها چند تا بانداژ و وسایل برای بستن زخم از درمانگاه مدرسه گرفتیم و خودم دستِ تهیونگ رو باندپیچی کردم. هنوز نمیتونستم باور کنم اینا واقعیه.
شبیهِ یک رویای واقعیه...
نمیخوام از از این رویا بیرون بیام.
بعد از اینکه جین به حرف اومد که تهیونگ درو شکسته و داشته چفِت درو باز میکرده که دستش به این روز دراومده قلبم ناخواسته شکسته شد.
نه به خاطره اینکه اون باعثش باشه. این بار خودم باعثه این اتفاق بودم. من باعث شدم تهیونگ صدمه ببینه... نباید دیگه این اتفاق بیفته دیگه نمیزارم!
تهیونگ بعد از نیم ساعت که قشنگ معلوم بود داشت از اون همه وِراجی و شلوغیِ کنار دوستام خسته میشد با خداحافظی سَرسَری دستمو کشید و سمت ماشینِ مشکی ای که انگار خیلی وقته بیرون منتظر بود حرکت کرد.
سوار ماشین شدیم ؛ دو دقیقه از حرکت کردن ماشین نگذشته بود که دستمو کشید منو رو پاهاش نشوند.
_خوبی؟
+آره چرا بد باشم...

شصتش رو روی گونم نوازش وار به حرکت درآورد و آروم و خَشدار دوباره لب زد:
_مطمئنی خوبی؟
+آره خوبه خوبم.
منو تو بغلش گرفت و چونشو روی شونه ام تکیه دادم.
_ پس چرا هنوز صدای خس خسه ریه ات رو میشنوم.
+یه خورده طول میکشه خوب بشه جای نگرانی نیس عادیه.
_عادی؟

انتخابِ اشتباه! فصل اول (تکمیل شده)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt