Part15 تغییر

986 148 62
                                    

صدای گریه ام بیشتر شد و اروم باز لب زدم:
+خداحافظ تهی

خنده هیستیریکی کردم و به کف دستی که باند هنوز بهش متصل بود نگاه انداختم.
این مال من نیست. سرمو بی احساس تر از هر موقع کج کردم و با خشونت باند دور دستمو باز کردم و پایین از پُل انداختم.
تا جایی که باند سفید رنگ در عمق سیاهی ناپدید بشه بهش خیره شدم.
بی حس به دستم خیره شدم. از اون موقع که لمس دستش به دستم خورد و رد زبونش رو زخمم بود دستی بهش نزده بودم.
آروم لبمو رو زخمم گذاشتم و بوسه ای به حرارت زخمم انداختم.
سرمو عقب آوردم و با شصت دست چپم محکم بدون رحم روی زخممو فشار دادم.
تا حدی که خون از دفعه قبل از کف دستم خارج بشه.
با رضایت به اثری که ساخته بودم نگاه کردم و از رو پُل اومدم پایین.‌‌..
دیگه یونگی مُرده.‌‌.. شوگا میمونه!
شوگایی که دیگه هیچ چیز حتی خودش براش مهم نیست.

**********

(از زبان تهیونگ)

صندلی آخر کنار لیسا نشسته بودم، لیسا کاری کرده بود که دیگه معلما حتی آقای یون گیر سه پیچ سر کنار هم نشستنمون ندن.
البته اینکه مادرش رئیس مدرسه بود هم مسلما کمکش کرده بود.
با دستم رو میز خط های فرضی میکشیدم و لَش طور نشسته بودم.
چرا انقدر حالم گرفته بود. حسی داشتم که تا حالا تجربش نکرده بودم.
مسلما بخاطر رفتار اون حروم لقمه با بِیبیم بود!!!
تهیونگ جلوم نشسته بود و با برگشتن و حرف زدن یهوییش رشته افکارمو از بین برد:
×هی تهیونگ
_هوم؟
×اون یونگیه هنوز نیومده عجیب نیست؟!
_وات د... نیاد به عنم چیکار کنم مثلا؟!
×ایزی بابا؛ فقط منظورم اینه یکم عجیبه...

یه دونه از اون خنده های خرگوشیه مضحکشو تحویلم داد و برگشت.
یکم تو فکر رفتم...
واقعا عجیب بود ، شاید میترسه که نیومده.
حقشه بره به جهنم...
همونجور که تو فکر و لعنت به اون اسکل بودم خانم لی (معلم درس زبان عمومی) وارد کلاس شد...
ده دقیقه از کلاس نگذشته بود که صدای جین که کنار جنی اونورتر بود به گوشم از جلو رسید...
=از دیروز همینه جنی...
*مطمئنی ؟ حتی کیف و گوشیشو نبرده باشه ولی شاید چیزی نشده
=میترسم . اگه بلایی سرش بیاد یه بلایی سر این آشغال میارم...

اونقدر احمق نبودم نفهمم درباره من صحبت میکنن.
ولی بخاطر اینکه بقیه صحبتاشونو بشنوم سکوت کردم...
*اوپا هیچوقت کار احمقانه ای نمیکنه.
=دیدی که یه کار اشتباه کرد اونم...
*میدونم ولی اون که دست خودش نبود
=دیشب زنگ زدم خونشون گفتن ساعت سه اینا اومده خونه. باباشم حتی دیگه نتونسته بهش چیزی بگه نمیدونم چه مرگش شده جنی...

همونجور که در حال گوش دادن به حرفای اون دوتا احمق بودم صدای تق در بلند شد.
...بیا تو

انتخابِ اشتباه! فصل اول (تکمیل شده)Where stories live. Discover now