Part40 گرگی در لباس برّه

941 132 35
                                    

کلاهمو از روی سرم برداشتم تا نفس راحتی بکشم.
انگار تازه داشت حس جدیدی بهم منتقل میشد.
روحمو از دست داده بودم.حس عجیبی داشت!
حسِ مُردنِ روحم!

**********

(از زبان یونگی)

بعد از اینکه وارد اتاق شدم با عصبانیت لباسای تنمو از تنم کندم و رو زمین پرت کردم. با به یاد آوردن رفتارش اخمم بیشتر توهم رفت...
گم بشم تو اتاقم؟! حتما چون ناقصم اینجوری میکنه.
یه لباس هودی شلوار از کمد برداشتم و تنم کردم.
با صدای تقه ای به در به خودم اومدم:
ابروهام درهم کشیدم و اروم گفتم:
+بله

با اومدنه تهیونگ داخل اتاق خودمو مشغول جمع کردن اون لباسای قبلی از تخت کردم . اصلا دلم‌ نمیخواست منو عصبانی یا ناراحت ببینه. حتی اگه از دست اون باشه.
دستاشو داخل جیب شلوارکش کرده بود و داشت بهم نگاه میکرد همونجور که لباسارو توی سبد کنار تخت مینداختم گفت:
_مین یونگی!

دستمو نمادین به موهام کشیدم و بی حس بهش زل زدم.
+هوم
_فردا میمونی خونه.

یک ابرومو بالا دادم بهش نگاه کردم.
_لازم نیست مدرسه بری.
+لازمه
_فکر میکنی چرا اینو میگم؟
+لازم نمیدونم بشنوم  تهیونگ ؛ خودم اوضاع خودمو خوب میدونم.

دندوناشو بهم سابید و نزدیک‌تر شد بهم.
_یک حرفو فقط یکبار میزنم یونگی.
+بدنه خودمه خودم میدونم حالم چجوریه.

یهو‌ دستاشو از جیبش دراورد و یقمو تو دستش گرفت.
_ببین بچه برام‌ مهم نیست بدنته یا هرچی؛ تو مال منی و فقط هرچی من میگم گوش میکنی.
+مگه بردتم؟
_اگه لازم باشه اونم هستی هرجور دوست داری دربارش فکر کن. فقط رومخ من انقدر رژه نرو.

دندونامو رو هم فشار دادم و از زیر دندونام حرف زدم.
+حتی نمیزاری زندگی کنم؟

یقمو از دور دستاش ول کرد و یکم عقب رفت.
_انقدر دوست داری به اون مدرسه کوفتی بری؟
+...
_اوکی به جهنم هر غلطی میخوای بکن.

از اتاقم به بیرون هجوم برد و در رو پشت سرش محکم کوبید.
میدونستم نگرانمه ولی اینکه بهش اجازه بدم‌ منو کنترل کنه دیوونگیه محضه!

به لطفِ تهیونگ لباس فرمِ مدرسمو خودش از خونه آورد؛ نمیدونم چجوری خانوادم باز راضی شدن بمونم ولی حتما اطمینان خاطر داشتن که دوست من تهیونگه!!!
کولمو رو دوشم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.
بابای تهیونگ رو بار اوله که میدیدم‌؛ مثل تهیونگ قد بلند و چهره ی جذابی داشت.
با تردید از پله ها پایین رفتم و آروم سلام کردم.
قهوه رو روی جزیره آشپزخونه گذاشت و سرتاپامو برانداز کرد.
... تو دوسته پسرمی درسته؟

یک تعظیم کوتاه کردم و گفتم: +بله اقا
... چند وقت قرار اینجا باشی؟

سوالش یکم رک و گیج کننده بود. منظورش کاملا روشن بود میخواست سریعتر از این خونه برم.
با دستی که دور شونه ام قرار گرفت به خودم اومدم.
_'آپا قراره خیلی بمونه گفتم‌که...
... به درس هات نباید لطمه ای بزنه.
_میدونم اپا
... آیگو

انتخابِ اشتباه! فصل اول (تکمیل شده)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz